برادرم قرار بود بچه های پایگاه رو ببره به سپیدان برای تفریح که به من هم گفت که اگر دوست دارم بیام (البته داشت با یه تیر دو نشون میزد چون اگر من میومدم می تونست ماشین رو هم بیاره اما در غیر اینصورت واسش دردسر میشد ) که من هم قبول کردم.

بیشتر جمع بچه های کوچیک بودن و گمونم پیرشون من بودم که چون زیاد نمی شناختمشون و اونا هم هنوز اخلاق من دستشون نبود زیاد جرات نمی کردند باهام شوخی کنند و خلاصه غریبه ای بودیم در میان جمع. کلا باغ بدی نبود و نهایت تفریح من هم شد کمی پیاده روی و کوهنوردی. شب هم قرار بود رزم شب برن که من نرفتم و تخت خوابیدم به دور از همه سر و صداها :)

فرداش هم بعد از ناهار یهو یکی از بچه ها سر شوخی رو با یکی از دوستای نزدیکم که عصر اون روز اومده بود کرد و حسابی آب ریختن روش و اونم نزدیکترین کسی که پیدا کرد که بازی رو ادامه بده من بودم اما دچار یه اشتباه محاسباتی شد و خیلی زود بهم حمله کرد و منم سریع شروع کردم داد و بیداد که گوشی دارم و این حرفها و فقط یکی از اون بچه های تخس جرات کرد یکم آب ریخت رو سرم که زیاد نبود و یکم بیشتر خیس نشدم اما خب همون شد نشانه ای که آره بابا ما هم خیس شدیم و در ادامه بازی دست از سرمون برداشتند هرچند زیاد هم جرات نداشتند این کار رو بکنند چون هنوز روشون بهم باز نشده بود و خب ما هم ترجیح دادیم همین روند رو حفظ کنیم :)

صرفا جهت تنوع باهاشون رفتم وگرنه زیاد برام جالب نبود.