دیشب خوابی دیدم که در اون یک حس دوست داشتن بسیار شدید و غیر قابل وصفی رو به شکل یک لذت عمیق تجربه کردم به نحوی که همین الان هم اندکی از شیرینی خاطره اش که در حافظه ام مونده به دلم چکه می کنه و فضای دلم رو با بوی خوش همون حس دوست داشتن عمیق عطرآگین میکنه.
داستان خواب به طور کلی پریشان بود و هدف خاصی رو به شکل خطی دنبال نمیکرد.
اما قسمتیش که چنین حسی رو تجربه کردم...
توی اتاق دراز کشیده بودم و خیلی از اقوام خونه ما بودند، مادرم اومد توی اتاق و یک پسر بچه که قنداق بود رو از دختر خاله ام که یکم اونطرف تر از من نشسته بود گرفت و آوردش پیش من و‌گفت که این پسر دختر خاله ات ( یکی دیگه از دختر خاله هام ) هست و گفتم بدش بغل من.
تا نگاهش کردم اصلا یه حس خیلی خوبی بهش پیدا کردم، پسر خیلی چهره زیبایی داشت و چشم های درشت و قشنگی هم داشت و منم برای اینکه باهاش بازی کنم یکم جلو چشماش رو هی با گوشه لباسش می پوشوندم و بعد بر می داشتم و قایم موشک بازی میکردم باصطلاح. و جالب اینکه اونم خیلی قشنگ می خندید و عجیب اینکه یهو که لباس رو میزدم کنار یه لحظه میدیدم بچه سه تا چشم داره به جای دوتا، و گویا من اینطور برداشت کردم که این یک بچه خاص هست و توانایی ها و قدرت های خاصی داره.
گویا در این اثنا دچار یه جور حرکت زمان به جلو شدیم و اون پسرک حدودا ۳ یا ۴ ساله شده بود و من انگار برادر بزرگترش شده بودم و خیلی عجیب دوستش داشتم، بغلش میکردم و به سینه ام می چسبوندم طوری که از شدت علاقه ای که بهش داشتم اشک میریختم در این حالت و بعد بهش میگفتم که خیلی دوستت دارما و بعد ولش میکردم بره بازی کنه.
اونم خیلی خاص بود و مثلا سریعتر از بقیه بزرگ می شد و زودتر از بقیه حرف زدن یاد میگرفت و احساسات و رفتار های خیلی بالغ تر از سن خودش نشون میداد.
ولی خب همونطور که گفتم خواب آشفته ای بود و سر رشته داستان از یه جایی به بعد دیگه نفهمیدم چی شد و دقیقا خواب کجا بود که تموم شد!