چنان شوکه شدم که چشمام از حیرت باز موند! اما خیلی سریع چنان عصبانیتی جاش رو گرفت که بشقاب غذام که جلوم بود رو بلند شدم کوبیدم به دیوار طوری که پودر شد کلا، بعدشم در رو محکم به هم زدم و اومدم توی اتاق. سعی می کنم که با گوش دادن به موزیک با صدای بلند و گیم ذهنم رو به وضعیت نرمال هدایت کنم تا بتونم دوباره کنترل اوضاع رو از خشم بگیرم و به عقل بدم.

فرداش از بس ذهنم درگیر بود اصلا نفهمیدم کیف عینک که هندزفری محبوبم هم داخلش بود چطور و چگونه و کی توی مسیر شرکت از دستم افتاده بوده که منم متوجه نشدم! فقط توی اتوبوس واحد یهو به دستم نگاه کردم و گفتم که پس کیف عینکم کو! من همیشه اون توی دستم بود، با کنجکاوی اتوبوس رو با نگاه می گشتم اما نبود، بیخیالش شدم.

شب دستم رو دراز می کنم که چیپسی که معلوم نبود چطور و چگونه توی کابینت رفته بود رو بردارم که یهو میخوره به یه لیوان و میافته و هزار تکه میشه، اینم قضا و بلای دوم که خورد توی سر این لیوان!

همجنان مطالبی هست که در پیش نویس خاک می خورند.

و حرفهایی که سهمشان گفته نشدن و شنیده نشدن هست.