اولش میخواستم فیلم لاتاری رو ببینم، وقتی رفتم بگیرم دیدم تموم شده همه سانس هاش.

بچه های شرکت همه بلیط مصادره رو گرفتن، من اما گفتم نمیام. چون سه تا از خانم های پشتیبانی هم قرار بود بیان و من معمولا چنین جمع هایی احساس راحتی نمی کنم.

تا اینکه شنبه دوتا کنسلی خورد و چون بلیط ها داشت سوخت میشد به اصرار بچه ها گفتم اوکی.

فیلم که از نظرم زیاد جالب نبود. شاید به سختی حتی بشه گفت فیلم طنز. هرچند یکی دو صحنه خیلی کمدی داشت.

بعد از فیلم هم پیشنهاد شام دادن که بریم بیرون ، اولش رفتیم یه جای خیلی باکلاس که بعد دیدیم عروسی اونجا هست و زدیم به کاهدون. رفتیم گرینلند و تا پاسی از شب به خندیدن و خوردن گذشت و البته شام هم گرون و خیلی خوشمزه بود.

صبح از زیر پتو به دوستم زنگ زدم میگم سلام

میگه سلام

میگم کاکو نیگاه، من ای بالشو اون وری میکنم قسمت خنکو میزارم زیر سرم میگم الله اکبر، تو هم پتو بکش رو سرت بگو مرگ بر امریکا

:)

البته رفتیم راهپیمایی اما خب زیاد راه نرفتیم :) [ اصنم بادکنک نگرفتیم انگار بجه ها بگیریم دست ] و ظهر هم دوستم گفت پیتزا بزنیم و خودش حساب کرد و منم چون هر سری باید دو ساعت باهاش بجنگم که کاکو شماره حساب بده دیگه گفتم چون حوصلتو ندارم یکی طلبت :)


از دوستم شماره یه خانوده خوب گرفتم که بدم مادر مثلا برام آمار بگیره، بعد از سه هفته اصرار تازه میگه زنگ زدم گوشی بر نداشت، و همه چیز تا کنون فراموش شده. انگار واقعا دلشون نمیخواد اتفاقی بیافته. عافیت طلب شدن، نمیخوان از کنج راحتی خودشون بیان بیرون و همه چیزو به چندتا دعا حواله میکنن که اینطور بشه و آنطور بشه ولی حاضر نیستن خودشون دست به اقدامی بزنن و پا پیش بزارن.

بعد از کلی داستان تازه برگشته میگه حالا زنگ زدم چی باید بگم؟ شما بگید :|

بعد تازه میگه حالا باز سفت و سخت میخوای؟ :|

و من عاجز می مونم از توصیف این حالت سفت و سخت ! میگم دقیقا چطور باید سفت و سخت بگیرم؟ که شما دیگه قبول کنی و هی نپرسی برای در رفتن از زیر بار مسئولیت.

هعی.

مدتیه که فکرم فرصت کرده به چیزهای دیگه ای توی زندگی غیر از کار فکر کنه، می بینم که تا الان چقدر زندگی نکردم! اصلا انگار هنوز متولد نشدم.

چقدر زندگیم تا الان خطی بوده، همیشه پشت کامپیوتر و تنها. و انگار به این وضعیت عادت؛ نه انس گرفتم و می ترسم که نتونم با یکی دیگه جمع بشم. واقعا هیچ شناختی از خودم ندارم و نمی دونم ممکنه چطور به نظر بیام.

میخواستم بدونم واقعا مرد از لحاظ قانونی چه وظایفی داره؛ داشتم قوانین مربوط به نفقه رو میخوندم، به این نتیجه رسیدم که از لحاظ قانونی ... مرد واقعا داره سر خودشو زیر گیوتین میزاره با ازدواج! مسئولیت هاش خیلی سنگینه ، مگه ما میخوایم چیکار کنیم ؟ واقعا خیلی اوضاع بد شده، بعضی ها واقعا متوجه نیستن، فقط کافیه اسم حلال خدا رو بیاری.... باید از هفت خان رستم بگذری اما حرام خدا رو در عرض چند ثانیه هم میتونی داشته باشی :(((

همه هم کر، کور. هیچ کس انگار براش مهم نیست. دختره با کلی منت قبول کرده که مهریه اش 70 سکه باشه، بعد شرط گذاشته که حتما خود حضرت آقا باید خطبه اش رو بخونه! و اینقدر ایشون نمی فهمیدن که آقا خطبه ای که مهریه دختر بالای 14 سکه باشه رو نمی خونن! اینم حال روز این روزهای خیلی از دختر های مذهبی ما.

حالا ایشون خوبه بگیم که شما که خودت سر کار میری، دیگه من چرا باید هم خرجت رو بدم، هم مهریه اونم 70 سکه! تو اصلا خودت میتونی اینقدر درآمد کسب کنی که توقع داری پسر بتونه اینقدر بهت پرداخت کنه؟

از استخر بر می گشتیم، دوستم میگه محمد فقط خانم کارمند بگیر، واقعا نمی رسونی محمد، خودتو بدبخت نکن، و من سکوت میکنم.

خانم خودش پرستاره، دختر خاله اش هست، بهش میگم فقط برو خدا رو شکر کن. تو خیلی شرایطت جور بود، همسرت هم معلومه خیلی خوبه، همسر خوب بهترین نعمته، قدر بدون. میگه می دونم، واقعا هر روز شکر میکنم. باز سکوت میکنم.

اندکی پول هست که نمی دونم ماشین بگیرم، بزارم بانک سودش بگیرم تا بعدا بتونم هزینه های عروسی و رهن خونه رو بدم، زمین بگیرم تا گرون بشه ... یا هیچ کاری نکنم.

این بود لونده نوشت به مناسبت پیروزی انقلاب.