_ انتهای قدرت می بینی اونی که خودتو واسش فروختی، اون شاه؛ یک آدم ضعیف و حقیر مثل خودت بوده و تو می مونی که اگر اینطور هست پس چرا خودم شاه نشدم، و این یعنی حسرت .
_ چقدر عشق و حال کردنامون تلخ و بدمزه میشه وقتی که به این فکر می کنیم که خدا بی حساب و کتاب لذت به کسی نمیده تو این دنیا! بالاخره یه جایی از توی دماغت می کشه بیرون، خوشی باشه اونور.
_ گویا این ماه قراره حقوق رو دیر تر بریزن، اگر اینجا که هستم هم توزرد از آب در بیاد دیگه شیراز نمی مونم برا کار، توی این مدت چه خودم و چه دوستام که هر کدوم جاهای مختلفی مشغول شدن و جاهای زیادی برا مصاحبه رفتن ، باید بگم که برنامه نویسی توی این شهر واقعا مزخرف و بی ارزش هست. اصلا ارزشش رو نداره.
_ یکی از همکارای قدیمیم که دختره، دایم زنگ میزنه و پیام میده و درباره شرکت هایی که میخواد بره برا مصاحبه یا رفته مصاحبه صحبت می کنه، نمی دونم چرا اما در کل خیلی هم پر حرفه. گاهی اوقات انگار اصلا حواسش نیست که داره با یه مخاطب حرف می زنه، حس میکنی همینطوری داره برا خودش حرف میزنه، اونم با سرعت زیاد! اون روز هم داشت میگفت که جای جدید چه مشکلاتی داره و نمی دونم چی شد که بحثش کشیده شد به اینکه بخواد شرایط خانوادگیش رو توضیح بده و اینکه تنهاست و شرایط خانوادش طوری بوده که منزوی بزرگ شده. در عین حال که باهاش احساس همدردی می کردم دیدم که خودم هم چقدر از شبیه همین شرایط رنج و سختی دیدم، اینکه الان اینقدر تنهام و آدمای کمی اطرافم هستن. همیشه ار فامیل دور بودیم، چون اونا شهرستان بودن و ما شیراز، رابطه مون هم سالی یکی دوبار اونم توی شلوغی بوده، در واقع انگار هیچوقت توی قوم و خویش نبودیم. بعدشم که همیشه سرم توی درس بود و تنها چیزی که خانوادم بلد بودن این بود که درس بخون، قرآن بخون. هر وقت میدید دارم می خندم ، یا با آتاری بازی می کنم باید اشکمون رو در میاورد.
بعدشم که فقط کار، کار، کار... تا شاید بتونم حداقل های زندگی خودم رو بدست بیارم. چیزایی که هیچوقت هیچکس بهم نداد.
گفت اینم پیشونی نوشت ما بوده، منم توی ذهنم تکرار کردم. واقعا چقدر سرنوشت ما به محیط پیرامونمون بستگی داره، جوری که انگار شقی از توی رحم مادرش مشخصه که آخرش میره جهنم، حالا هر چقدر هم که بگید این اختیار داشته، اما هیچوقت انتخاب های که داشته رو نمی بینیم.

_ از خودم بدم میاد. دلم میخواد نباشم یه مدت.