رسما یه هفته هست باهاشون حرف نزدم، هیچ.

دیروز میخواست مثلا جوری وانمود کنه که انگار شرایط عادی هست، گفت بیا موهای پشت گردنم رو درست کن، گفتم کار دارم و رفتم توی اتاق.

الانم رفتن شهرستان.

امیدوارم کمی فکر کنند و به خودشون بیان که دارند چیکار میکنند. هرچند بعید میدونم اما اینطوری بهتره برام، ما که توی حالت عادی هم حرفی با هم نمی زدیم الانم فقط اسمشه که قهریم. وگرنه تنها فرقش همون سلام اول کار هست و چیزی که به نفع منه اینه که دیگه حداقل کمتر به پام می پیچند سر مسایل بیخودی.

و اما چیزی که یهو درباره خودم متوجه شدم این بود که چقدر واقعا توی تصمیم گیری هام ضعیفم و وابسته؛ یه جورایی این موضوع که اونا همش سعی دارند بچه هاشون رو وابسته به خودشون نگه دارن عصبانیم میکنه. هر بار که مثلا برادرم از پشت تلفن میگه که میخوام فلان کار رو انجام بدم و مامانم یهو شروع میکنه به منفی بافی و هزار تا عجز ناله کردن برای منصرف کردن برادرم از تصمیمش عصبانی میشم و باهاشون بحثم میشه.

واقعا گاهی بزرگترین خیانت رو همین پدر و مادرا به بچه هاشون میکنند، از روی محبت! پوف. چه محبت بی ارزش و خطرناکی.