پسرخاله ام برای تعویض سیم ارتودنسیش اومده شیراز و از اونجایی که از اوضاع خونه ما بی خبر نیست عصر ها زنگ میزنه که بریم بیرون، با اینکه این روزا تا ساعت ۶ شرکتم اما خودم هم ترجیح میدم بیرون بگردم تا زودتر برسم خونه.

بعد از ظهر که زنگ میزنه میگم که خیلی خستمه و نمیام.

موقع برگشتن دیدم نزدیک اذانه و حوصلم هم نمیشه برم خونه، زنگ زدم که میام. رفته بود شاهچراغ و منم میرم که همونجا نماز هم بخونم، دلم میخواست دیگه برگردم که به اصرار اون گشتی توی خیابون پشت ارگ میزنیم و من اما اصرار می کنم که زودتر برگردیم، ساعت ۹:۳۰ میرسیم خونه.

هنوز باهاشون حرف نمیزنم، میرم توی اتاق که بخوابم. میشنوم که برادر وسطی داد و بیداد میکنه، نمی دونم سر چی. سعی میکنم توجهی نکنم، بعدش اما صدای برادر آخری در میاد بعدشم صدای اصلی، آخریه گویا کتک میخوره، دادوبیداد می کنه و میشنوم که صدای کتک کاری میاد. بعدشم نعره ها بلند تر میشه.

دیگه نمی تونم تحمل کنم، وقتی برادر بزرگتر خونه باشی وارد ماجرا که بشی دیگه برنده همونی هست که تو پشتش در میای.

جوری به سمتش با عصبانیت میرم که میترسه، حالا فقط من داد میزدم و همه من رو فقط گرفته بودن.

نمی تونم فکر کنم، هر چی فحش از دهنم در میاد بهش میگم، اونم کم نمیاره و میخواد بیاد سمتم، البته تا نزدیکیام!

چندبار برادرم که منو گرفته میزنم زمین، بهش میگم این کتک حق تو هست بخوری ولی حیف. از عصبانیت و خستگی هم صدام میگیره و هم ریه هام دیگه نا ندارند و به سختی و تند تند نفس میزنم.

سعی میکنم آروم باشم، زنگ زدن پسر عمه ام که خودشو برسونه، پتو میدم رو سرم و هندزفری میزارم که حرفاشون نشنوم. میدونم بشنوم باز عصبانی میشم. 

صبح کیفم رو با چندتا خرت و پرت بر میدارم و میرم شرکت، هر چی با خودم کلنجار میرم میبینم نمیتونم شب برگردم توی همون خونه، خیلی ناراحتم.

میرم یه مسافر خونه ارزون، اتاق یه تخته میگیرم که از شانسم چهار تخته هست و بزرگ. چشمام می بندم و کیفم رو که قبلش دست برادرم بوده نگاهی میندازم، یه دیازپام ۲ هست، لبخند میزنم.

دو شب میمونم مسافرخانه، جواب تلفن هیچکس رو نمیدم، فقط شب اول به برادرم که پیام داده میگم رفتم زیر گل.

شب جمعه برادر آخری پیام میده که این رسمش نیست، به خاطر مادر برگرد، خیلی دلش خونه، غذا نمیخوره و همش گریه می کنه، اون گناه داره. خیلی عصبانیم، میگم اون خودش هم خیلی مقصره.

هنوز دلم نمیخواد برگردم، صبح میرم و دو نخ سیگار میگیرم و توی اتاق دود میکنم، به هر چیزی توی اون شرایط چنگ میزدم که یکم آروم بشه ذهنم.

سناریوها رو‌ مرور میکنم، زنگ میزنم مامانم ، غر میزنم و سرزنششون میکنم، حتی میگم که به شرطی بر میگردم که ماشین اش رو بزنه به نامم! میگم که این تا واسه خانوادش هزینه نکنه قدرشون رو نمی دونه، این اگر این کارارو میکنه چون برامون ارزشی قائل نیست. میگم که ما‌مقصریم که اون اینطوری رفتار می کنه، قطع میکنم. این چه شرط احمقانه ای بود!

میخوام که عصر برگردم، برادرم میگه که عصر میخوایم بریم خونه عمه اینا میای ؟ با غیظ میگم که نه! بعد که زنگ میزنم مادر و میگم کی میخواد عصر بیاد خونمون؟ من حوصله مهمون رو ندارم، میگه که هیچکس!

یه جوری هماهنگ میکنم که عصر که میرم داخل خونه کسی نباشه، میرم دوش میگیرم و لباسام رو میشورم، زیر دوش بازم سناریو ها رو مرور میکنم... عید باهاشون هیچ جا نرم، ماشین رو به دیوار بکوبم تا حرصش در بیاد، با طعنه و‌کنایه حرف زدن تحقیرش کنم و‌جنگ فرسایشی راه بندازم، لابی کنم تا توی خونه همه بهش کم محلی‌ کنن، تا چند ماه باهاشون حرف نزنم...

اما یه سناریو دیگه نمی دونم از کجا به دلم میاد، وقتی رسیدن خونه برم دم در و بلند بگم من معذرت میخوام، معذرت میخوام بی ادبی کردم، بی احترامی کردم، گوه خوردم، شما منو ببخشید... بعد دستشون رو ببوسم و به پاشون بیافتم!

میرم تو فکر.... خیلی سخته؛ نَسَخه سناریو؛ فکرشم عرق سرد روی پیشونیم میشونه!

برادرم که میاد میبینم تنهاس، میگم کجان میگه رفتن جمعه بازار، سوئچ ماشین رو ازش میگیرم، میرم توی بلوار‌ نزدیک بازار، اینبار زنگ میزنم به خودش. جواب که میده میگم خوبی؟ من نزدیک بلوار هستم خواستید برگردید بگید بیام دنبالتون، جا خورد، گفت کجای مگه، میگم که نزدیک بلوار.

یکم بادوم هندی میگیرم، سعی میکنم کمی تمرین کنم جمله معذرت خواهی رو، به این نتیجه میرسم جمله گوه خوردم یکم ناجوره!

زنگ میزنه که اول فلکه هستیم...

سوار که میشن مشخصه توقع نداشتن من بیام دنبالشون، چیزی نمیگن، ساکتن و نگاه نمیکنن.

تماس چشمی برقرار میکنم و میگم که من معذرت میخوام که بس احترامی کردم، ببخشید که بی ادبی کردم، غلط کردم نفهمیدم عصبانی بود.

زیر لب خنده ای می کنه و میگه باشه... نمیخواد زیاد جدی بگیره، باز تکرار میکنم و می گم که می بخشید یا نه؟ 

وقتی می بینه جدی ام جدی جواب میده که من که مشکلی ندارم این مشکلات توی زندگی پیش میاد و .... خم میشم و دستش رو می بوسم و رو به عقب دست مادرم رو هم میگیرم و می بوسم... حرکت که میکنیم برای اینکه یخمون آب بشه میگم که شانس آوردید که بخشیدید وگرنه باید پیاده میرفتید خونه :) میخندن.

میبرم براشون بستنی میگیرم، وقتی بستنیش رو تموم میکنه باز سرش رو یهو بوسم و میگم بازم بیخشید، حرفی نداره برای زدن.

توی خونه بیشتر حرف میزنم تا اوضاع عادی بشه، تا باز احساس راحتی کنن و به زودی به کار بهم زدن آرامش خونه و ما برگردن و....

شب با مادرم میرم که شیرینی بگیرم از ستارخان، توی راه کمی صحبت می کنیم، درد و دل میکنه... من اما بیشتر ساکتم. بی حسم. دلم میخواد بگیرم بخوابم و سیصد سال دیگه بیدار بشم.


پ.ن: پشت ارگ سر پیچ یه بستنی بندی هست که بستنی زغالی داره، حواستون باشه وقتی که میخورید علاوه بر اینکه کلا زبون و دهنتون سیاه میشه، خروجی تون هم میشه مثل نفت خام! البته هرچند قابلیت اشتعال داره اما فاقد ارزش ریالی هست. و متاسفانه چون از تولید داخل هم حمایت نمیشه و از ترکیه وارد میکنن با حسرت آب میریزی بر این طلای سیاه! (محض مزاح پست)

پ.ن: برادرم گویا پهلوش کوفته شده بود، گفتم نوش جونش، دعوا رو اونا راه انداختن دیگه نمی شد که قسر در برن.

پ.ن: هیچوقت من شروع کننده دعوا ها نبودم، چون خوب میدونم چطور باهاش صحبت کنم که جوش نیاره، دقیقا از چه کلمه ای استفاده کنم یا نکنم، اما بقیشون نمی فهمن و همیشه اونا خراب میکنن و من اما باید قضیه رو با مایه گذاشتن از خودم جمع کنم، من میشم آدم بده داستان :(

پ.ن: موندم دفعه بعد دیگه باید چطور بزنم به سیم آخر !! فکر کنم تنها راهم این باشه که برم یه تخته چوب پیدا کنم بدم دستش گردنم کج کنم بگم بزن، بزن بر گردن این مسکین و بیچاره ای سلطان، پادشاه، قدر قدرت، Mighty ، Superman .