با کلی اصرار؛ بالاخره تصمیم گرفتند برن خواستگاری...
قبلا مادر یکی از همسایه های قدیمیمون برا پسرش رفته بود و پسندیده بود و اما خب گویا شرط آقا پسرشون فقط دختر چشم سبز بوده!!
خیلی سعی می کنم که چشمم رو به روی احساساتم ببندم و جلوی ترشح هر گونه هورمون رو بگیرم، تا مبادا عقلم کور بشه موقع انتخاب و تصمیم گیری.
اول مادرم رفت خونشون با دوتا از دوستاش و مادر عروس آینده اش! انشالله.
چهره جذاب دختر و ادب خودش و خانوادشون کارساز میشه و مادر خوشش اومده بود.
هماهنگ کردیم برا جلسه خواستگاری، قبلش هم کلی با حضرت دوست صحبت کردیم که توی جلسه از گور، قبر، کفن، جهنم، آخرت، قیامت، نکیر و منکر حرف نزن و بیشتر گوش بده و کمتر حرف بزن... اما خب چون حضرت دوست بسیار بسیار آدم خودشیفته ای هستند با اولین تعریف پدر دختر از عنان از کف داد و رفت بر منبر... و ما نیز بر مرکب حرص خوردن و هیچ نگفتن.
پدرش فقط درباره کارم پرسید، البته اونم زیاد دقیق نشد، بیشتر سرگرم پدر درباره کارشون شدن و حرفای قشنگ قشنگ و الکی زدن!!
مادرش یکم تردید داشت که بخواد جلسه اول بزاره با دخترش بریم صحبت کنیم، اما پدرش اجازه داد، که جای سواله که خب اگر قرار نیست با خودش حرف بزنم دقیقا علت حضورم اینجا چی بوده پس؟ فقط قیافه همدیگرو ببینیم و یه کله تکون بدیم و بریم ؟!
بر خلاف انتظارم، دختره هیچ برنامه ای نداشت برا جلسه، حتی یه سوال درست و حسابی هم نپرسید! جوابهاش هم تقریبا توی مایه های نمی دونم بود! و تمام تلاشش این بود که از روی سوالات من سعی کنه به شناخت من و عقایدم برسه که وسطای جلسه که دیدم اینطوریه هم از پرسیدن چند سوال پشیمون شدم هم سعی کردم موقع جواب گرفتن ازش خودم هم متقابلا نظرمو درباره اون سوال به اطلاعشون برسونم.
حالا من رو بگو که بیشتر سوالامو برعکس می پرسیدم ، به گمونم بنده خدا حسابی گیج شده باشه، اگر نگیم قضاوت ناجوری دربارم کرده باشه!
نمی دونم چرا دخترا اینجورین، اولش هیچی نمیگن بعد که رفتن توی کار تازه میخوان بشینن فکر کنن ببینن چی میخوان، وقتی که شاید دیگه دیر باشه.
از اونجایی که یکی از مهمترین ملاک هام اطاعت پذیری هست ازش پرسیدم که چادری هستند که گفتند آره، بعد گفتم خب حالا اگر همسرتون ازتون بخواد که با مانتو مقنعه باشید (حجاب کامله، اما صرفا پوشش برتر نیست) آیا قبول می کنید که شوهرتون درباره نوع پوششتون تصمیم گیری کنند، البته در چهارچوب اسلام.
که جوابشون یه نه قاطعانه بود! :/
مساله که تقریبا همه مذهبی ها و غیرمذهبی ها درگیرشن اینه که به هر دری و دیواری خودشون رو می کوبند که زیر بار ولایت شوهر نرن، که یه جوری نخوان قبول کنند که شوهر رو باید اطاعت کرد و به غرورش احترام گذاشت. از نظر من اینکه یه دختر بگه من با مانتو میگردم چون شوهرم اینطوری ازم خواسته خیلی با ارزشتر از دختری هست که با چادر میگرده در حالی که شوهرش مخالفه!
همینطور درباره مساله کار هم خیلی طرز فکرش کار دولتی و حقوق سر ماه بود، و مشخص بود که هیچوقت فکر نکرده که اصلا با حقوق کارمندی یه پسر زیر 30 سال چطور باید خونه و ماشین جور کرده باشه و از عهده مخارج عروسی هم بر بیاد!
و خب ترجیح میدادم که با طرز فکری طرف باشم که پس فردا بتونه برام نقش حامی رو داشته باشه نه یه غرغرو که بخواد منو تحت فشار بزاره. با اینکه رشته علوم تربیتی می خوند و پناهیان گوش می کرد اما نشانه هایی از فهم عمیق ندیدم درونش، اینکه برونگرا بود و همه چیز رو بیرون میریخت من رو خیلی ترسوند. دوستم خانمش اینطوریه، میگفت اون میریزه داخل من منم تحمل می کنم، اما وقتایی که من ناراحتم میریزم توی خودم و اونم فکر می کنه منم باید مثل خودش باشم، و چون من هیچی نمیگم اونم فکر میکنه که چیزی نیست و این عذابم رو بیشتر می کنه!
البته بهم گفت که فکر نکنم دختری وجود داشته باشه که درونگرا باشه و نریزه بیرون!! چیزی نگفتم.
هنوز خانواده جوابی ندادن و نگرفتن... اما اصلا احساس نزدیکی از لحاظ روحی نداشتم بهش... یکم دودلم اما فکر کنم همون نه باشه جوابم.
این قضیه خودآگاهی واقعا خیلی مهمه، وقتی که همون اول تقریبا بیشتر معایب و محاسن بارز شخصیتم و ریشه هاش رو بهش میگم صادقانه، اینکه طرف نتونه یکی از معایب شخصیتی خودش رو بگه یکم توی ذوقت میخوره!
خیلی هم به مساله ظاهر فکر کردم، دوستم میگه اینا عادی میشه، حتی هیکل، بعدش حتی همون مساله جنسی هم، وقتی که نتونی از لحاظ روحی با طرفت ارتباط برقرار کنی کم کم سرد میشی، حالا هر چقدر که خوشکل باشه... فکر کردم که آره راست میگه، وقتی که ازش دلخوری و دائم غرورت رو میشکنه، چطور میشه شب بری پیشش و نیازت رو بهش بگی و بهش این فرصت رو بدی که باز هم بزنه غرورت رو له کنه! پس بیخیال میشی و نمی تونی از چیزی که داری لذت ببری و این بیشتر ناراحت و افسرده ترت میکنه ، مخصوصا الان که دیگه متعهد شدی و راه دیگه ای نداری!
تا امروز، بهترین ماه رمضان عمرم بوده، ای کاش بتونم تا آخرش ادامه بدم. تا زیارت!