روز دختر، نامزد برادرم بعد از غروب با برادرم اومد خونمون، اولین بار بدون پدر و مادرش، بعد یهو اومد جلوم و به مناسبت روز دختر این بسته نقل و شکلات که یه یادداشت هم داخلش بود رو داد بهم!
و من یهو چقدر حالم بد شد که این فرصت خوب رو برای دادن یه هدیه خوب بهش از دست دادم! واقعا دلم می خواست که بهش به نشونه اینکه خانواده ما بهش توجه داره یه چیزی هدیه بدم اما خب چون هیچوقت توی خانواده ما دختر نبوده اصولا این روز برامون ناشناخته هست.
البته مادرم در حرکتی انقلابی مقداری پول رو توی پاکت بهش هدیه داد. و جالب که پدرم اصلا عین خیالش نبود :)

از دویدن که میام خونه می بینم مادرم داره با خانواده که صبح خودم شماره اش رو از دوستم گرفته بودم صحبت می کنه پای تلفن. گویا مادر دختره نمی تونسته درست حرف بزنه که البته برداشت من نداشتن فن بیان خوب بود، که خواهر دختر گوشی رو میگیره و به مادرم اینطور میگه که خواهرش جوابش نه بوده و پس از چندبار اصرار مادرم اینطور علت رو بیان می کنه که یه خواستگار دیگه هم تازگیا براش اومده که هنوز بهش جواب قطعی ندادن و خواهرش گفته که نمی تونه الان خواستگار دیگه رو بپذیره. مادرم جواب منفی رو می پذیره و خداحافظی می کنه!
بهم که جریان رو میگه بهش اعتراض می کنم که چرا اینطور سریع جواب منفی رو قبول کردی! چندتا سوال می پرسم و می فهمم که علت اصلی چی بوده، بعد میگم که دوباره بهشون زنگ بزنه و اینطوری بگه که پیشنهاد میدم به هر صورت شما تا هفته آینده جوابتون برای اون خواستگار قطعی خواهد شد،ما هفته دیگه بهتون دوباره زنگ میزنیم و اگر جوابتون مثبت شده بود که براتون آرزوی خوشبختی می کنیم و در غیر اینصورت ما قرار بزاریم و برسیم خدمتتون... که بعد از تماس مادرم با این پیشنهاد موافقت میکنند!
من در حالی داشتم اونها رو به تماس دوباره قانع میکردم که حضرت دوست هی وسط حرفم می پرید و میگفت دیگه میگن نه خانم نمیخواد زنگ بزنی دوباره... و هی سعی داشت با نگاه عاقل اندر سفیه و حق به جانب بگه که ما که نباید بهشون فشار بیاریم و به زور که نمیشه!
منم میگفتم کجای این حرف من زور هست آخه! دارم حرف میزنم... من دارم حرف میزنم هنوز حرفم تموم نشده... یه لحظه... منم میتونم حرفمو بزنم...
اونقدر گفتم تا بالاخره قهر کرد و رفت مشغول خوردن شد :)) هاهاها