داشتیم سر سفره ناهار میخوردیم که بریم فرودگاه... 

پای سفره برادرم از بیرون اومد و یه چیز سمتی برای قوت از عطاری گرفته بود و به شوخی گفت تریاکه.

تا گفت گفتم نگو این شوخی رو جلو بابایی.

هیچی دیگه، حضرت دوست نعره ای زد که غلط میکنی تریاک بکشی!!!

منم گفتم یعنی تو واقعا فکر میکنی بچه ات تریاک میکشه؟( بله، پدر اینجانب همینقدر احمق تشریف دارند و حتی شوخی به این سادگی رو نمی فهمند)

برادرم هم به غرورش بر خورد از اینکه اینطور حضرت دوست بهش تو ذهنی زد به خاطر یه شوخی و گفت داد نزن من هر کار دلم بخواد میکنم...

این شد که حضرت دوست هم عربده دیگه ای زد و بشقاب غذا رو توی سفره خورد کرد.

منم دیگه منفجر شدم، منم بشقابم رو خورد کردم قالبمه خورشتی رو ریختم کف آشپزخونه و اتاق و سر و کله خودم‌.

هر چی هم از دهنم در اومد به همشون حواله کردم.

الانم که رسیدم مشهد نمیدونم چیکار کنم. 

اینم بدرقه کردن ما! 

برم حرم فقط بگم بابا بسه دیگه، حالم بهم داره میخوره از زندگیم.

ولم کن امام رضا، من غلط کردم دلتنگ شدم، اگر به خاطر این سفر نبود امروز هم میرفتم سر کار مثل بقیه روزا و اینطور نمیشد.

حالم از دین و نماز و خدا بهم میخوره دیگه، دارم میارم بالا همه چیزو...

از بس حضرت دوست رید به شخصیت همه اعضای خانواده با عناوین دینی...

بله من نماز صبحم قضا میشه، حالا تو باید برینی به هیکل من؟؟

که چی؟ که تو خیلی خوبی و خیلی نماز میخونی ؟ 

دارم میارم بالا.

پا توی حرم نذاشته از سفرم پشیمونم.

اینم زیارت ما