این سفر/زیارت هم تموم شد.

گمونم دیگه حالا حالاها دلم هوس زیارت نکنه.

کل حالم توی سفر مثل کسی بود که عزیزی از دست داده اما نمی تونه یه قطره هم اشک بریزه.

اون از ماجرای قبل اش سر سفره ناهار، اینجا هم که کلا همسفرم روی اعصابم بود و یه خط در میون کظم غیض میکنم از حرفاش.

وقتی برای اولین بار وایسادم روبروی ضریح، فقط گفتم ببخشید اشتباه شد، من نباید اینجا باشم.

شاید به دلم مهر خورده، شاید هر چی اما برام زیاد مهم نیست، الان فقط میخوام برگردم به خونه/عادات قدیمی/روزمرگی همیشگی/غلفت دائمی... .

پر از خشم و نفرت شدم.

حتی همین الان که توی دارالسلام نشستم مثل کسی هستم که یه چیزی که نباید میخورده خورده و الان توی دلم یه جوری هست، انگار که میخوای بالا بیاری اما نمی تونی!

ده بار هم که فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِکَ رَاضِیَهً بِقَضَائِکَ رو بخونم باز میگم نمی‌تونم خدایا، نمیشه، نمیتونم راضی باشم.

این چی هست که بهش راضی بشم؟! چی مقدر شده که بهش مطمئن باشم! 

این نیز بگذرد/گذشت...