توی صحن بارون میومد، برنامه چیز دیگه ای بود، قرارم این بود که دیگه نزارم رابطه به روال عادی برگرده، میخواستم طوری بشه که دیگه حتی باهام حرف هم نزنه...

گوشی رو برداشتم و با مادرم تماس گرفتم و گفتم که روبروی گنبد هستم و سلام بده.

گفت که به پدرت هم زنگ بزن، با ناراحتی گفتم عمرا بزنم.

چند دقیقه بعد به حضرت دوست زنگ زدم، گفتم که داره بارون میاد و خواستم که سلام بده، بعدشم گفتم که نبات ساده میخوای یا زعفرونی!

پسرخالم که پشت سرم وایساده بود خندش گرفت،منم خنده تلخی کردم و دیگه چیزی نگفتم.

ساعت دو نیمه شب میرم سمت حرم، حضرت دوست درخواست نبات تبرکی داشتند! از چندتا از خادم ها میپرسم چطور می تونم نبات تبرکی گیر بیارم... میگن که نیست و فقط مواقع اعیاد توزیع میشه... میگه برا سوغاتی میخوای؟ میگم نه، پدرم بیمار صعب العلاج هست و خواستم براش نبات ببرم! بهم همدیگه یه نگاهی کردند و یکیشون گفت دنبالم بیا... رفتیم به اتاق خدام و بهم گفت که یه شاخه نبات برای یکی از دوستاش نگه داشته بوده اما طرف نیومده و دادش به من، من خوشحال از این پاس گل امام رضا :)

بابت نبات و جوراب پشم شتری که برا خودم گرفته بودم اما گفتم برا تو گرفتم خوشحال شده بود و تشکر کرد، هرچند میدونم اوضاع فرقی نکرده و بازم هر روز باید همون اخلاق مسخره رو بازم تحمل کنم... میدونم اما...

الان اوضاع عادیه اما کسی با کسی حرفی نمی زنه، برا نرگس یه شال 45 تومنی گرفتم که بعد فهمیدم اصلا شال نمی پوشه! :)

ولی خدا رو شکر مادر دیگه ایرادی روی روسری که گرفته بودم نذاشت؛ شایدم توی رودربایستی گیر کرد :))

گمونم داستان هم از اول همون یه شاخه نبات بود... چرا اینجایی؟ واسه یه شاخه نبات ! :)