این مورد هم که هِچ !

بلوار چمران صحبت کردیم، شهرستان بود و اینجا درس میخوند، تنها اومد چون مادرش نمی تونست بیاد.

به نظرم از لحاظ احساسی خیلی آسیب دیده بود. عقاید مذهبی داشت اما سطحی بود و بیشتر همون شخصیت خودش بود که بعضا رنگ مذهبی گرفته بود.

اهل فکر کردن و مطالعه نبود، اصرار به کار فرهنگی! داشت... مهریه رو هم علنا به چشم ضمانت میدید و میگفت حق زن هست و بعد از طلاق مرد باید زن رو ساپورت کنه!

گفتم خب دیگه چه کاری بود که بخواد طلاق بده، طلاق یعنی پایان تعهد، دیگه چرا بعدش باید جور زن رو بکشه؛ خب شاید زن مقصر بوده. گفت من با دوستام که مهریه کم قبول میکنند مخالفم و به نظرم اشتباه میکنند، گفتم منظورتون از کم چقدر هست، گفت 14! تو دلم گفتم خبر نداره بنده خدا که برا من همون 14 هم زیاده و نمیتونم واقعا پرداخت کنم.

زیاد بحث نکردم، با این حرفش تقریبا مطمئن شدم که بدرد هم نمیخوریم!

گویا یه تجربه 6 ماهه نامزدی هم داشتند که بهم خورده بود، ازش خواستم که اینقدر ساکت و منفعل نباشه و اوشون هم سوالی چیزی بپرسه که این اطلاعات رو داد!

که یه جورایی فرضیه اول بحث رو تایید میکرد.

خیلی از افعال مستقبل درباره توضیح شخصیت خودش استفاده میکرد، قراره اینطوری بشم، دارم روی خودم کار می کنم، بهتر میخوام بشم و ... . از نظر من، هیچ شناختی نسبت به خودشون نداشتن و تازه به خاطر مصاحبت با چندتا از دوستاشون چندتا از صفات فردی خودشون رو تحت فشار فهمیده بودن، اما در کل خودآگاهی پایینی داشتند.


پ.ن: تمام مدتی که صحبت میکردیم یه بوی کشک خیلی بدی توی دماغم بود که نمیدونم منبعش کجا بود.

پ.ن: کمال گرایی گویا در مادر هم هست، بهش میگم خب الان به اون یکی شماره زنگ بزن، میگه الان وقت مناسبی نیست، جمعه هست شاید مردم بخوان استراحت کنند! :| یعنی هر کاری که میخواد بکنه هزارتا دلیل برای به تعویق انداختنش پیدا می کنه.