سفر پنجم هم به پایان خودش رسید.
امسال عواملی دست به دست هم دادند که فقط من و دوستم دوتایی تنها راهی سفر بشیم. و خب از جهاتی این برای من خیلی خوب بود چون من کلا از شلوغی خوشم نمیاد مخصوصا اگر توی اون جمع آدم های الکی باشند.
از اونجایی که دوستم هم از من تبعیت داشت به مشکلی نخوردیم و اسکان و برنامه زمانبندی مون توی سفر به مشکلی نخورد. توی نجف در صحن حضرت زهرا اسکان گرفتیم و دو روز اونجا بودیم و بعد از زیارت زدیم به راه.
امسال حدود 370 تا عمود رو مجبور شدیم ماشین بگیریم (در واقع پشت تریلی بپریم!). نزدیکای غروب به کربلا رسیدیم و خیلی اتفاقی چند تا دیگه از بچه ها که برادرم هم باهاشون بود رو توی یکی از موکب ها پیدا کردیم و وسایلمون رو گذاشتیم پیششون و رفتیم برای زیارت. برای اولین بار، علارغم نداشتم ذره ای لیاقت و در کمال پر رویی و بی ادبی تونستم هم ضریح حضرت علی ع رو لمس کنم هم ضریح حضرت عباس و امام حسین.
علارغم شلوغی بسیار، و مچ پام که از اول سفر بنا به ناسازگاری گذاشت و خستگی زیاد هر طور بود وارد بین الحرمین شدم. اما نمی دونم چرا اونجا که بودم همه حرفام یادم رفت، نمی دونم الان که یادم رفته نزده حساب میشه یا دیگه اوکیه! :)
یکی از چیزایی که هرسال واقعا توی این سفر خیلی روی اعصابم هست آدمای الکی و هجو گو و مسخره هست در اطرافم.
طرف پیرمردی هستا، اونوقت مثل بچه های دبیرستانی توی ماشین چرت و پرت میگه و ادای عربی حرف زدن در میاره و مزه پرانی میکنه. یعنی متنفرم از این لودگی و چرت گویی توی این سفر، در واقع یکی از دلایلی که امسال با بچه های پایگاه نرفتم همین بود. همش توی سفر چرت و پرت میگن.
من و دوستم زیاد توی این سفر تعریف کردیم، شخصیت دوستم شبیه خودمه و خوب با هم ارتباط برقرار می کنیم. اون از سختی های زندگی مشترک با خانومش گفت و من از مصایب ازدواج و خاستگاری!
ناراحت بود از رنج هایی که خانومش بهش میده، از مقایسه هایی نابجایی که داغونش کرده بود و خسته از زندگی ای که دیگه براش هیچ انگیزه و امیدی نداشت.
واقعا باید گفت پناه بر خدا از زبان زنها!

امسال با خودم قرار گذاشتم که هر روز تا سال دیگه تحت هر شرایطی حتما زیارت عاشورا رو بخونم. هر اتفاقی که بیافته، هر چقدر بد و تاریک حق ندارم نا امید بشم و ترکش کنم.
حقیقتا امسال خیلی از خودم ناامید شدم، یعنی ماه رمضون خیلی خوب بود، اما بعدش همه چیز خیلی فجیع خراب شد. و من مثل قبل شرمنده و اسیر عادات مزخرفت.
با خودم فکر می کنم که همه اینها هم انجام شد، این سفر هم رفته شد... حسین چطور میخواد کمکم کنه؟ گاهی فکر می کنم شدم مثل قطعه ای که خراب شده و دیگه درست نمیشه... دیگه نمیشه کاریش کرد! همینه که هست!
مع الوصف چون دچار سرماخوردگی بعد از سفر شدم سر کار هم نرفتم و این چند روز بیکاری توی خونه باعث هجوم افکار منفی و خورنده روح و تولید کننده افسردگی توی روحم شده! گاهی فکر می کنم کاش میشد یه گلوله توی مغزم خالی میکردم شبها و در آنی مغزم خاموش میشد و راحت به خواب فرو می رفتم... البته صبح از خواب بیدار بشم و اثری از جای گلوله روی سرم نباشه! :)