دیشب نامزد برادرم استوری گذاشته بود... حرفایی که گویا برادرم بهش زده بود رو هر کدوم توی استوری جداگانه گذاشته بود.حرفایی که خیلی بی ادبانه و بد بود!

اولش تعجب کردم، فکر کردم که بهتره دخالت کنم اما چیزی نگفتم، تا اینکه خودش بهم پیام داد و سلام کرد.

زیاد مایل نبودم که وارد این قضیه بشم، دوست نداشتم تبدیل بشم به کسی که هربار که برادرم گندی میزنه زنش بخواد به من رجوع کنه برای رفع اختلاف! ترجیحم این بود که یاد بگیرن مشکلات رو توی خودشون حل کنند اما اینبار مثل اینکه قضیه فرق می کرد.

از حرفایی که برادرم بهش گفته بود گفت... از اینکه احساساتش رو نابود کرده بود و شخصیتش رو له کرده بود. گفت که وقتی با گریه پشت تلفن التماس میکرده که چرا باهام اینجوری حرف میزنه بهش گفته که خفه شو، مظلوم نمایی نکن و ... .

راستش خیلی دلم براش سوخت. تک دختره و زیاد هم توی اقوام نبوده و دوست صمیمی که اینجور مواقع بتونه باهاش حرف بزنه هم میدونم نداره! به معنای واقعی کلمه یک دختر پاک و لای پر قو بزرگ شده.

خیلی از دست برادرم عصبانی شدم،نمیدونستم اما چطوری میتونستم باهاش در این باره صحبت کنم. دقیقا تصویری ازش توی ذهنم شکل گرفت که از پدرم دارم. یه آدم مغرور، خودخواه، تندخو، لجباز و بسیار خودشیفته!

دقیقا همون مختصات، تعجب کردم از اینکه چطور تونسته بود پشت تلفن به گریه های این دخترک معصوم بی توجه باشه و باز بهش بی ادبی کنه، آره، این کار فقط از اخلاق پدرم بر میاد. از خوشیفتگیش که همیشه عاشق خودش و کارهایی هست که می کنه و همه چیز رو فقط از دید خودش می بینه و از خودش خوشش میاد.

نمی دونستم چطوری آرومش کنم، که همه چیز بهم نریزه، این برادری که ازش حرف میزد رو من نمی شناختم واقعا!

میگن آدما چیزی رو که مفت بدست میارن قدرشو نمی دونن، حالا حکایت برادر ماست! خدا همچین دختری رو نصیبش کرده اما داره باهاش اینطوری برخورد میکنه!

خیلی از دستش عصبانیم، دلم میخواد یه دعوای خونین راه بندازم و اون گردنش رو قبل از اینکه مثل حضرت دوست کلفت بشه بشکنم!

دخترک توی دعوای قبلی میگفت که ما اصلا نمی تونیم با هم حرف بزنیم و تا میایم حرف بزنیم دعوامون میشه! خیلی تعجب کردم! گفتن یعنی علی اینقدر ناشی هست؟!

متاسفانه هنوز یاد نگرفته یا نفهمیده که نامزدش با بچه های نوجوان پایگاه که سرگروهش هست و هر طور که دلش بخواد باهاشون حرف میزنه فرق میکنه، و دقیقا داستان از همونجا شروع شد، از وقتی که بیخودی علی رو گندش کردند، الکی بزرگش کردند و علی شد همون خودشیفته حق به جانبی که همیشه فکر میکنه همه چیزو میدونه و همه کارها رو میخواد به روش خودش انجام بده.

نمیدونم آخر این داستان به کجا میرسه اما علایم هشداری که می بینم خیلی جدی هستند، خیلی زیاد. اصلا خوب نیست که توی این دوران نامزدی کوتاه بحث سر یه چیز ساده به جایی برسه که علی اونطوری باهاش حرف بزنه و اونقدری دلش رو بشکنه که دخترک خودزنی کنی و تا صبح گریه کنه. از اونطرف علی هم عین خیالش نباشه انگار که همه چیز عادیه! به قولا میگفت اون اگر الان که نامزدیم بهم میگه غلط کردی لابد بعدا دست هم روم بلند میکنه!

مثل کسی شدم که داره قطاری رو میبینه که با سرعت به سمت دره میره اما نمیتونه براش کاری بکنه.

صبح برادرم خودش زنگ زد و درباره چیزی سوالی پرسید، منم بهش گفتم که با نرگس تماس بگیره. گفت چرا؟ گفتم چیزی بهش گفتی؟ یه استوری گذاشته بود که گویا خیلی ناراحت      شده و     دیگه البته بهش نگفتم که بیچاره از بی کسی با من حرف زده!

طیق معمول گفت که نه چیزی نیست و خودم اوکی اش میکنم! در حالی که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم خب باشه...

بعد پیام داده به نرگس که چرا به همه خبردادی! اونم با لحن طلبکارانه... بهش گفتم که نگران نباشه و اینقدر علی رو پر رو نکنه، اون غلط کرده که همچین کاری کرده و الان تو نباید نگران ناراحت شدن اون باشی. گفتم که اگر الان ناراحت بشه خیلی بهتره تا یک سال دیگه ناراحت بشه!

تشویقش کردم که سکوت نکنه و این قضیه رو کوتاه نباید درباش... نمیدونم این کار درستی بود یا نه اما فکر میکنم علی داره اون روی خودش رو نشون میده، یه آدم خشک متعصب و خشن !

ازش بدم اومده، از اینکه قدر چیزی که داره رو نمیدونه. و میترسم از اینکه این ماجرا ختم بخیر نشه. چیزی که من دیدم ریشه هاش خیلی عمیقتر از این حرفاس.

حسی که به نرگس دارم واقعا مثل یک خواهر هست، با اینکه چند بار بیشتر همو ندیدیم توی رفت و آمد ها اما حسم کاملا مثل خواهر کوچیکترم هست که میخوام ازش محافظت کنم.

اما در برابر کی؟ برادرم!

که عملا هیچ قدرتی هم برای مداخله توی این موضوع ندارم.

پیش خودم به خدا گفتم ممنون که داری منو راهنمایی میکنی که جنس زن و همسرداری رو بهتر بدونم، قبل از اینکه وارد زندگی واقعی بشم.

به این فکر میکنم که داشتن همسر اگر نفهمی چی داری ضررش بیشتر از نفعش هست.

نمیدونم چیکار کنم، خیلی دلم برا نرگس میسوزه... بعد از خوندن اون کتاب واقعا وقتی باهاش هم ذات پنداری میکنم خیلی عصبانی، ناراحت و ترسیده میشم.

دوست داشتم می تونستم بهش کمک کنم اما کاری از دستم بر نمیاد.

خدا خودش کمک کنه و کله علی رو هم بکوبه یه جا شاید عقلش اومد سر جاش.