به اصرار مادرش توی باغ جهان نما قرار اول رو گذاشتیم. من نظرم این بود که اول مادرم بره، اما مادرش تاکید کرد که از لحاظ ظاهری خیالتون راحت باشه و این حرفا!

تقریبا اولین موردی بود که خوشم اومد و از لحاظ افکار و اعتقادات هم حس کردم به هم نزدیکیم.

فرداش اما که مادرم زنگ زد جوابشون منفی بود! و من هیچ ایده ای نداشتم که چی شد... شایدم اونها ظاهر رو نپسندیده بودند.

کم کم به این نتیجه رسیدم که جلسه اول کلا لاس بزنم با طرف و فقط کاری کنم که اون خوشش بیاد. صحبت های منطقی و اعتقادی و چالش برانگیز هیچ جایی توی جلسه اول نداره واقعا! جز اینکه هزارتا سوتفاهم و قضاوت نادرست ممکنه بوجود بیاره و تصمیم گیری واقعا سخته!

دفعه بعد کمتر حرف میزنم و بیشتر به حرف میارم، کمتر اطلاعات میدم و کمتر سوالات منطقی خواهم پرسید!

نمیدونم داره چی میشه... به نظرم ازدواج سنتی واقعا ناکارآمد هست، فکر میکنم ازدواج این سبکی هیچوقت نمیتونه پیوندی رو با جلسه اول بوجود بیاره مگر اینکه خیلی خوشکل باشی که سریع مثل قند شیرینی جذب کنه!

از این به بعد جلسه اول رو هر چی اون دوست داشت بشنوه میگم.