حضرت دوست توی حموم حالش بد شده و لخت مادرزاد اومده بیرون.. مادرم میگه محمد بیا زودی که نره بیرون...
حواله برداشتم توی هال میدووم دنبالش... می بینم مادرم داره میخنده... یکم عصبی میشم
درا رو قفل میکنم و لباسش رو میزارم کنارش که هر وقت حالش جا اومد بپوشه...
ترجیح میدم برگردم توی اتاق.