با حضرت دوست باز دعوام شد بعد از مدتها و باز از کوره در رفتم.

نحسی آخر صفر بود شاید. این اواخر تحمل بچه بازی ها و رفتار های مسخره اش خیلی برام سخت شده و یهو منفجرم می کنه! یعنی خودش خیلی احمقانه و بچگانه منفجر میشه تو صورت آدم و منم بهم میریزم و هر چی از دهنم در بیاد بهش میگم!

واقعا نمی تونم دیگه خودمو کنترل کنم وقتی می ترکم. ذهنم هر چی ازش دیده رو بیرون میریزه ... حالا که حرفشو زده و اعصابت رو بهم ریخته مثل بچه ها نشسته و انگشت کرده تو گوشش که دیگه حرفامو نشنوه مثلا!

رقتارهاش واقعا از بچه ها بدتره. سر چی عربده میکشه یهو؟ که به من دیروز گفت این برگه ها روی برام ویرایش کن! یه کلمه به یه صفحه اضافه کن و این خط چین های صفحه رو پررنگ تر کن.

توقع داره فقط کار خودش راه بیافته. پریشب ساعت 9 شب که رسیدم خونه اومده بالا سرم در حالی که داشتم استراحت می کردم و توقع داره همون موقع بلند شم و کار مسخره اش رو انجام بدم! بعد هم برگه رو عمدا همونجا میزاره کنار دستم. اصلا انگار نه انگار منم حق استراحت دارم توی این خونه.

همینقدر خودخواه و مغرور و متکبر.

جمیع صفات رذیله رو توی خودش جمع کرده. حسود، سخن چین، بدبین، حقیر، نامرد، دروغگو، بخیل، طماع، بی چشم و رو، عجول، حسود...

وقتی بهش فکر می کنم که همچین پدری دارم احساس ضعف می کنم، احساس می کنم عزت نفس ام داره نابود میشه.

همیشه همینطور بوده، از بچگی، هیچوقت حس نکردم پدر بالا سرمه!

احساس حقارت بهم دست میده وقتی توی جمع شروع میکنه اراجیف گفتن و همه میدن دستش و این هم خوشش میاد و فکر می کنه چقدر آدم با دانا و خوبی و مومنی هست! 

شده انگار pain in the ass . احساس تنفر دارم بهش وقتی دل مادرم رو میشکنه و بهش بی توجهی می کنه و اینقدر برا خودش اما وقت میزاره!