یعنی ضدحال ترین موردی بود که تا الان داشتم.

تقریبا همون 10 دقیقه اول فهمیدم که بدرد هم نمیخوریم.

اینبار از تجربه ام استفاده کردم و کمتر درباره خودم صحبت کردم. طرف هم بدون برنامه و در واقع یهویی اومده بود. گفت که خانواده اش اصرار کردن که حالا روشون رو زمین نندازیم و این حرفا اینم قبول کرده بود، اما مشخص بود که اصلا تا حالا به زندگی مشترک و ازدواج فکر نکرده بود.

از این دخترایی بود که تا حالا هیچوقت توی زندگیش نه نشنیده بود و خانواده کاملا آزادشون گذاشته که هر کار دلش میخواد انجام بده.

البته از صداقتش خودم اومد. با اینکه خیلی حال بهم زن بود اما کار آدم رو برای تصمیم گیری راحت کرد.

آخرای صحبت خواستم که حرفای خودشون رو هم بزنند، می پرسه شما با قلیون کشیدن مشکل دارید!؟

میگم آره چطور؟ فکر کردم منظورش اینه که من آدم دودی خوشم نمیاد که  برگشت گفت آخه من قلیون هم می کشم گاهی، خانواده هم میدونن و گاهی حتی جلو داییم میکشم... یعنی توی مهمانی های خانوادگی دیگه دست به دست میشه منم میکشم!

این مورد تا اینجا اولین موردی بود که اصلا ازش خوشم نیومد. یعنی یه جورایی ازش بدم اومد!

جالب بود که همون چندتا سوال اول بیشتر سوال هام فاکتور گرفته شدند! چون دیدم خب دیگه پرسیدنشون فایده نداره، چو 100 گفت 90 هم لابد پیش خودشه دیگه!

این داستان ادامه دارد...