مادرم که کلا کلا بیخیال شده و میگه فقط دعا میکنم برات و هر چی بهش میگم انگار نه انگار که احساس مسئولیتی کنه و اینور اونور برام کسی پیدا کنه.
عین خیالش نیست، دوست داره صبح تا شب لم بده جلو تلویزیون و سریال ببینه و به دعا اکتفا کنه!
از دوستام هم دیگه کسی نیست که بتونم ازش بخوام کسی رو بهم معرفی کنه...
نمیدونم دیگه باید به کجا سر بزنم، اصلا دیگه دل و دماغی برام نمونده، اینجوری ازدواج کردن چه فایده ای داره!
اون موردی هم که خودم باهاش آشنا شدم و گاهی حرف میزنیم رو هم اصلا نمیتونم بهش اطمینان کنم، چون شهرستان هم هست و گاهی میاد شیراز عملا نشد که همدیگه رو ببینیم و بتونم در این باره حضوری باهاش حرف بزنم تا آشنا بشیم... ضمن اینکه بعضی چیزهاش با من جور نیست، مثلا عکس های پروفایلش بی حجابه که البته فهمیدم خانوادش موافق اینکارا نیستن اونم چون اونا توی این محیط نیستند اینجور عکسا رو میزاره، از طرفی هم میبینم مثل خیلی از دخترهای بی بند و بار نیست و یه خوبی هایی هم داره که مهمترینش قرابت روحی و شخصیتیمون هست، چیزی که برای من خیلی مهم بوده همیشه ولی به شرط اینکه ارزش هامون هم یکی باشه.
کاش بزرگترا اینقدر بی تفاوت نبودن...
از پدرم بیزارم