از دیروز هر چی سعی کردم نشد که از مادرم خبر بگیرم. امروز فهمیدم اوضاع کلیه اش خوب نبوده و بردنش برای دیالیز بشه.
دکترا که میگن دیابت داره، هرچند مادرم قبلا دیابت نداشت اما همین یک ماه پیش رفته بود دکتر بهش گفته بود یکی از کلیه هات کم کار شده.
یک ماه پیش که برادرم میخواست بره  سربازی سر گوشی موبایل بابام دعوا به راه انداخت، شب به برادرم گفته بود گوشیم رو بهت میدم اما فردا صبحش پشیمون شده بود و حالا داشت بهانه های مسخره میاورد! با اینکه یه گوشی ساده و قدیمی داره میگفت به این شرط گوشی رو بهت میدم که همه چیزای تو گوشی رو پاک کنی، عکس و مخاطبین و پیامک ها! میخوام همه چیزای محرمانه پاک بشه! انگار جیمزباند بوده و ما خبر نداشتیم.
خیلی مسخره بود! با لحن خیلی بدی هم این حرفارو میزد، نه عکسی توی گوشیش داشت، نه مخاطبین چیز محرمانه ای هست و واقعا فقط بهانه اش بود.
مادرم هم عصبانی شد و بهش گیر داد که این چه کاری هست و این ادا ها چیه در میاری...
خلاصه دعوا بالا گرفت و پدر گوشیش رو میزنه زمین و لگدی هم گویا به کمر مامانم زده بود.
از اونجایی که من هنوز از خواب بیدار نشده بودم، وقتی که با صدای داد و بیداد چشمامو باز کردم، اینقدر داشت خونم به جوش میومد که دیدم بهتره دخالت نکنم.
از اتاقم بیرون نیومدم و هدفون گذاشتم و با صدای بلند موزیک گوش کردم که صداشون نشنوم.
از 2 هفته پیش که مادرم افتاده بیمارستان اصلا انگار نه انگار! همون شب اول هم پتو رو کشید رو سرش و تخت خوابید در حالی که من تا نصفه شب داشتم دور خودم میپیچیدم و گریه میکردم.
وقتی به این رفتارهای بابام فکر میکنم، و به مظلومیت مامانم فکر میکنم دلم میشکنه... همه میگن چرا مادرت دکتر نمیرفت... انگار میخوان بگن خودش مقصر بود اما جواب سوالشون رو بر نمی تابند، چطور بهشون بگم به خاطر بابام بود که نمیرفت، چون وقتی میگفت میخوام برم دکتر پول لازم دارم 20 هزار تومن بهش میداد، هر موقع باهاش میرفت دکتر محال بود با یکی دعوا درست نکنه... با زن مردم بحث و جدل میکرد... اونقدر مادرم رو حرص میداد که میگفت محمد من نمیخوام با بابات برم دکتر، جیگرم خون میکنه... هر موقع بهش میگفت کلیه هام درد میکنه میگفت منم مریضم دارو میخورم!
از بعد از اون دعوا دیسک کمر مادرم وخیم شد و چند شب از درد شبها ناله میکرد، میگفت محمد بیا به دادم برس نمیتونم تکون بخورم، میرفتم دستش میگرفتم کمکش میکردم تا لاقل بتونه بره توی حیاط دستشویی... ولی حضرت پدر ناله ها رو میشنید، و لکن نمیگفت زن چته... کجات درد میکنه.. بلند میشد نماز شب میخوند و مادرم هم کنارش از درد ناله میکرد، بعدشم پتو رو میکشید روی سرش و میخوابید....
این چند شب آخر که خونه بود ناراحت بود که چرا مادرم با صدای بلند داره استفراغ میکنه!
مادرم همیشه میگفت من یه روزی مثل یه شمع خاموش میشم... و من به این فکر میکنم که شمع چطور خاموش میشه؟ وقتی که هوا بهش نمیرسه :(
صبح گفتن که 90% ریه اش درگیر شده...
ای کاش مادرم لاقل با خاطره خوبی رفته بود بیمارستان... چقدر ساکت شده بود این چند روز آخر... میخواست حرف بزنه اما نمی تونست...
از این زندگی دلم گرفته...
از دست مادرم هم ناراحتم، همیشه بهش میگفتم تو بیخیال پول باش، من پول دکترتو میدم تورو  خدا یکم به فکر خودت باش... هیچوقت به فکر خودش نبود، انگار لج کرده بود... میدونم که بخاطر بابام بود، دلش از بی مهری های بابام شکسته بود و با لج کردن با خودش میخواست یه جوری بروز بده...
چقدر موقعی که رفتم دکتر تغذیه گفتم مامان بخدا وزنت زیاده، باید وزن کم کنی آشپزخانه دست تو هست هر چی خواستی بگو من میخرم بیا فکر باش یکم... اما انگار نه انگار... چقدر از دستش حرص میخوردم که خورشت بادمجون پرچرب درست میکنه... چرا اینقدر بی توجه هست، چرا غیر از امروز به فکر فرداش نیست یه ذره!
از دست جفتشون ناراحتم و دل شکسته... ما هیچوقت مشکلی جدی توی زندگیمون نداشتیم... همیشه درگیر مشکلات خودساخته اینا بودم... با هم سازگار نبودن هیچوقت و به بدترین شکل این ناسازگاری رو بروز میدادند... آخرشم ما بچه ها شدیم قربانی
این چنذ روز از اینکه همه زنگ میزدن احوال مادرم رو میگرفتن شاکی شده بود! داشت از حسادت میترکید، قشنگ متوجه شدم... آخرشم توی دلش نگه نداشت و جواب عمه و خاله ام رو خیلی بد داد؛ گفت که چقدر زنگ میزنید، بسه دیگه من میخوام بخوابم نمی خواد حالا مزاحم بشید از بقیه بپرسید خب... بعدشم تلفن رو ازپریز کشید... در صورتی که هم شب خوب خوابیده بود، هم خواب قیلوله کرده بود، هم خواب بعد از ظهر! در کل هم بیشتر از 2 یا 3 بار جواب تلفن نداده بود... حسادت میکرد به مادرم که الان اون مرکز توجه هست و کسی احوال اینو نمیگیره، آخه توی خونه ما فقط اون حق داره مریض باشه و مریضیش هم همیشه از همه بدتره!!
میدونید، بنظرم انسان اگر اسیر عادت های بد شد، ظرفیتش رو از دست میده... الان پدرم حتی اگر مادرم رو دوست داشته باشه هم اونقدری درگیر حسادت، بدبینی، راحت طلبی و ... خودش شده که براش مهم نیست دیگه...