مادر
همیشه میگفتی من یه روزی مثل یه شمع خاموش میشم، من اما کوچکتر از اون بودم که بفهمم شمع از بی هوایی شعله اش خاموش میشه و تو هم آخرش از بی هوایی خاموش شدی.
آخر هم دست تقدیر همینو برات نوشت، و تو یه روزی همینطور که حرف میزدی، کم کم ساکت شدی و دیگه حرف نزدی و حتی لب هات از هم باز نشد.... هر چقدر گفتم مامان، مامان، باهام حرف نمیزنی؟ تو نگام کردی اما چیزی نگفتی، یعنی نتونستی بگی...
ای کاش لحظه آخر که جرعه ای اب بهت دادم عقلم رسیده بود و حداقل صورتت رو میبوسیدم، ای کاش....
چقدر مظلوم رفتی مادر... میگفتی دوست ندارم رو جا بیافتم، نیازمند کسی بشم، آخرشم یه جوری رفتی که هیچ زحمتی به کسی ندادی، حتی دیگه زحمت مراسم گرفتن رو هم از دوشمون برداشتی، زحمت یه لقمه که بزارم دهانت و بگم منم براش کاری کردم هم بهمون ندادی...
کاش حداقل خنده نوه یک ماه ات رو دید که بودی... هیچ خوشی توی زندگی ندیدی، همه چی به دلت موند و داستانت از وسط کتاب دیگه تمام شد...
نذر کرده بودم حالش بهتر شد یه سفر ببرمش کربلا، خیلی دوست داشت بره اما به خاطر شرایط بابام نمیشد؛ آخرشم این شد که بخوایم چونه بزنیم که حداقل با کفن کربلا خاکش کنید...
فدای مظلومیت بچه های زهرا که باید مادرشون رو شبانه خاک میکردن و آستین به دهان میگرفتن که کسی صدای گریه شون رو نشنوه...
دیدار به قیامت مادر، دیدار به قیامت رفیقم...