لباساش رو بو میکنم و چشمم خیس میشه...

هنوز دمپاییش توی حیاط هست، هر گوشه دنبال نشونه ای ازش میگردم که یادش رو توی ذهنم زنده کنه.. که به یاد بیارمش...

نوشته بود وقتی توی نماز سجده میکنی، جوری باش که انگار میخوای عجز و لابه کنی، زار بزنی... یادم به گریه های یک ماه پیش توی سجده ام میافتد و وجودم با حجمی از ناامیدی، خشم و دلشکستگی پر میشه، با خودم میگم من چرا نماز میخونم... جوابمو خودم میدم اما قانع نمیشم...