خواب دیدم توی یه فروشگاه هستم، با مادرم که زنده شده بود و با هم داشتیم خرید میکردیم... حرفی بینمون رد و بدل نشد... من متعجب بودم از اینکه چرا مادرم زنده هست... با خودم میگفتم محمد دیدی خدا به مو رسوند اما پاره نشد؟ دیدی خدا دعاتو شنید، دیدی از خدا خواستی و اونم داد... یهو میبینم دم در بیمارستانی هستم، از درش که وارد میشم وارد یه حیاط میشم که آخر حیاط به در ورودی به یک امامزاده هست که مردم برای زیارتش صف کشیدن...منم به سختی وارد میشم و کنار ضریحی میشیم، 2 تا خاله هم هم اونجا هستن... میام بینشون میشینم... خالم آروم در گوشم میگه محمد مطمئنی خودش بود؟

جواب میدم که پس این کی بود که باهاش رفتم خرید کردم؟ این حرف رو که میزنم بغضم میترکه و میزنم زیر گریه... سرم رو توی سینه ام جمع میکنم و گریه میکنم... اونقدری حالت ناراحتی و غم شدیدی بهم دست میده که با اون حال از خواب بیدار میشم، در حالی که چشمام خیس اشک شده و هنوزم توی بیداری دارم گریه میکنم، در واقع اصلا متوجه نشدم که بیدار هستم!

برام عجیب بود که همچین حالتی بهم دست داد، بعد از بیداری هم هنوز تحت تاثیر اون حس عمیق غم و اندوه هستم و میشینم لبه تخت گریه کردن.


خواب دیدم که دم در بیمارستان منتظرم که برم جنازه مادرم رو قبل از بردنش ببینم... بهم میگن برو اونجا... وقتی میرم از دور میبینم که جنازه مادرم روی براانکارد هست و میخوان به آمبولانس منتقلش کنند، از دور میبینم که مادرم سرش رو بالاآورده و داره پایین پاش رو نگاه میکنه، تعجب میکنم! میرم جلوتر پایین پاش، کفش همیشگی اش پاشه، میخوام کفش اش رو بزارم روی صورت که میبینم پاشو تکون میده و زانوش رو خم میکنه، بیشتر تعجب میکنم، میرم کنارش و میبینم که چشماش بازه و داره در برابر دکترها که سعی میکنند بزارنش توی کیسه مقاومت میکنه و میگه برید کنار ولم کنید چیکارم دارید! وقتی میبینم زنده هست عصبانی میشم و داد میزنم که ولش کنید... یکی از دکترها با دست بهم اشاره میکنه که ببرینش، انگشت دستش رو گاز میگیرم و بهشون حمله ور میشم که ولش کنید، مگه نمی بینید زنده هست و فحش میدم بهشون! نصف شب با عصبانیت از خواب بیدار  میشم.


سعی میکنم فکرم رو زیاد درگیر نکنم، چون حس دلتنگی اگر بیاد سراغم داغونم میکنه...انگار هنوز بخشی از وجودم باور نداره مادرم دیگه نیست؛ سعی میکنم دوباره بخوابم.... این خواب ها بی معنی بودند اما خیلی ناراحتم کردند... درونم جنگه، عقلم برای همه چیز توضیحی داره، اما دلم قبول نمیکنه که خدا مهربان هست و دعا کردن به درگاهش فایده ای داره، فکر میکنم همه ما توی یه سیستم بزرگ پیچیده شدیم و دیگه اوضاع از دست خدا هم خارجه، تا شانست چی بزنه....