_ تولد زن داداشم بود، خواستم حالا که مادرم دیگه میون ما نیست خوشحالش کنم... با برادرم رفتم و یه عطر و لوسین تقریبا گرون براش خریدم و خیلی خوشگل کادو شده شب که رفتیم خونشون بهش دادم، البته در کنار کادوی برادرم و حضرت دوست .

خیلی خوشحال شد، در واقع فکرش نمیکرد براش جشن بگیریم و کادو بخریم. شب اومدم خونه پیام داد و کلی تشکر کرد... در واقع برام مثل خواهر میمونه ولی خب محرم نبودن و این مسایل یه حجابی بینمون قرار داده که زیاد حرفهای صمیمانه نمیزنیم، یعنی در واقع خیلی کم حرف میزنیم با همدیگه


_ دیشب با دوستم میخواستیم کلا پولمون رو توی بازار کریپتو نقد بشیم بنابر دلیلی... بعد بهش گفتم میگما، الان ما اینکارو کردیم، بنظرت چه دلیلی میتونیم همین الان جور کنیم که اثبات کنیم کارمون اشتباهه؟ یعنی دلیل نقض منطقی کارمون رو همین الان بیاریم که اگر فردا فهمیدیم اشتباه کردیم نگیم این چه کاری بود کردیم و معلوم بود داریم اشتباه میکنیم به فلان و بهمان دلیل! خب اون فلان و بهمان دلیلی که فردا ممکنه بیاریم فکر میکنی چیا باشه؟ حسابی مغزش درگیر شد اما گفت خب چرا حالا که نقد شدیم اینو میگی :))

دوتا تکنیک خیلی موثر رو این چندسال یاد گرفتم، یکیش ادا در آوردن هست، یعنی ادای کاری رو انجام بدم، یا ادای آدمی که دوست دارم باشم رو در بیارم... که بعد از مدتی واقعا تاثیرش رو حس میکنی... و دوم همین تکنیک دلیل نقض آوردن در جهت معکوس نظر و دلایل خودم... مثلا هر موقع فکر میکنم من حق داشتم فلان جا عصبانی باشم، میام و معکوس فکر میکنم، یعنی میگم چه دلایلی میتونی جور کنی که بگی نه تنها حق نداشتی عصبانی باشی، بلکه باید خیلی هم آروم و خونسرد میبودی! چلنج جالبیه برام، اما خب ما آدما به ندرت قدرت تفکر در جهت مخالف احساساتمون رو داریم... احساس دستور میده، عقل دلیل جور میکنه واسش :)


_ دیشب خواب خواهر دختر بی شعور رو دیدم... به همراه خواهرزاده اش که یه پسر کوچولوی خیلی بامزه و خوشگل بود... از اون خواب هایی بود که یه حس خیلی خوبی داخلش تجربه میکنی که حتی وقتی بیدار میشی همراهت هست... با هم دوست شده بودیم و بگو بخند میکردیم، محله قبلی ما بود، همت جنوبی، خیابان شهید شیخی، اون داشت میرفت سر خیابون منم باهاش بودم... خیلی احساس صمیمیت و نزدیکی باهاش داشتم، وقتی رسید سر خیابون باید از هم جدا میشدیم، رومو برگردوندم اما اونم انگار حسم رو فهمید و برگشت پیشم.. گفت تا اتوبوس بیاد یکم دیگه با هم قدم بزنیم... انگار از سمت اون هم کششی از همون جنس که من به اون داشتم وجود داشت... خلاصه صبح که بیدار شدم خیلی حس بدی داشتم، این چه خوابی بود آخه... اون حس رو چرا باید توی خواب تجربه میکردم... البته من فقط چندتا از عکسای خواهرش رو دیده بودم اما نمیدونم چرا خواب اونو دیدم، گمونم توی ناخودآگاهم خبرایی هست


_ حضرت دوست این روزها خیلی فعال شده، هر جا بخواد بره میره، به هرکی بخواد زنگ میزنه و بلند بلند قه قهه های زوری میزنه... انگار میخواد به همه ثابت کنه همه چی روبراهه و هیچ مشکلی نداره... همیشه دنبال اثبات چیزهای بچه گانه به کسایی هست که هیچ درکی ازشون نداره، با خودش انگار درگیره یه بازی هست... من اما دلم میگیره از این قهقهه زدن ها، انگار فقط مادرم زیادی بود... تا اون بود از این خنده های برای خانواده اش نمیکرد، الان شده زرنگ و بذله گو...


_ دخترعمه ام این روزها گاهی توی موضوع ازدواج کمکم میکنه، جای خواهری... موردی رو رفتیم پارک علوی که خوب بود و معقول، جواب نه دادند... دلیل رو نگفتند، اما بعید نمیدونم بخاطر موضوع کار باشه... دختر عمه ام میگفت 10 تا 15 مورد زنگ زدم که همشون کار دولتی و ثابت میخواستند! بهش گفتم ببین، من الان حقوقم اینقدر هست، درآمدم از خیلی از کارمندای دولتی بهتره و همچنین شرایط شغلیم... گفت پسر خوب چرا از اول اینارو نمیگی، گفتم باید چی بگم جلسه اول به طرف؟ رقم حقوقم رو بگم تا زنم بشه؟ من در همین حد بهشون میگم که حقوقم خوبه و امنیت شغلی دارم، دیگه چی میخواد توی جلسه اول بدونه ؟ یه موردی رو صحبت کرده بود که میگفت اولش اوکی بودند، اما وقتی پرسید خونتون کجاست و ادرس خونمون رو بهشون گفتم جواب داد که نه اونجا خوب نیست ! در حالی که خونه ما جای بدی نیست


_ اوضاع کار خوبه، امسال 3 تا افزایش حقوق و یه پاداش داشتم.. اما همچنان اونقدر نرسیده که بخوام ماشین بخرم، یعنی نمیصرفه... پولم رو فعلا توی بورس و بازار کریپتو سرمایه گذاری کردم