پریشب یکی از عمو هام از فسا اومد و با حضرت دوست و علی رفتند خونه پدرزنش که صحبت کنند و ماجرا رو فیصله بدن

من همراشون نیودم، یعنی خودم هم صلاح ندونستم باشم، گفتم اگر من باشم دوباره هر کی میخواد به من گفتم گفتم کنه، خودمم حوصلشو نداشتم. البته اعتمادم به چرب زبونی عموم هم تاثیر داشت، الگوی من در بیخیالی هست :)

هرچند روشی که باهاش معامله رو جوش دادند خیلی سخت و پیچیده نبود، کل جلسه فقط علی رو کوبیده بودند تا اونا غرورشون راضی بشه و رضایت بدن که دخترشون برگرده سر خونه زندگیش...

منم بعد از اون شب هر چی فکر کردم دیدم با این کاری که علی کرده راه دیگه ای نیست، باید بخوره...

در حالی که علی نمیخواست بخوره :) اما خب اینبار نتونست قسر در بره و خب من خودم رو از این مهلکه خرد کردن غرورم جای علی گورخوندم...

مستاجر که رفته، علی هم داره طبقه بالا رو روبراه میکنه که قبل از عید بیان بالا بشینند...

حس میکنم نسبت بهشون بی تفاوت شدم، علاقه ای به زن داداشم هم دیگه ندارم، فکر نکنم دفعه بعد بخوام هدیه بگیرم و از این کارا کنم، شدم اسکلی که همیشه میخواد بقیه رو خوشحال کنه اما هیچکس فکر نمیکنه که محمدم باید خوشحال بشه...

امیدوارم سال دیگه بتونم یکم استقلال مالی بیشتری پیدا کنم

هیچی بدتر از عاشقی با جیب خالی نیست...