بعد از ماجرای اون خواب و فهمیدن اصل ماجرا، بعد از کلی فکر کردن و تردید به خواهرش پیام دادم که اگر میشه به آزاده بگید ما با هم صحبتی کنیم. نمیدونستم اگر قبول کنه چی باید بگم اصلا!

وقت گفت باشه بهشون میگم و بعدش شماره آزاده رو بهم داد، هنوز نمیدونستم چی میخوام بگم.

پیام دادم بهش و بعد از یه سری صحبت های تعارفی جربان رو پرسیدم که چرا دروغ گفتید (میدونستم دروغ نگفته و صرفا عجله در خبر رسانی باعث شد قبل از تصمیم گیری نهایی بیاد بگه من شوهر کردم، ولی خب میخواستم با گرفتن نقش دروغ شنیده یکم اهرم برای صحبت داشته باشم)

گفت من دروغ نگفتم و بهتون گفتم قراره نامزد کنیم اما هنوز قطعی نبود، گفتم خب ما که خداحافظی کردیم و شما هم هیچوقت بعدش بهم پیامی ندادید، گفت خب شما آنفالو کردید، گفتم چه توقعی داشتید؟ حس خوبی نداشتم که بعدا عکس شما رو کنار یکی دیگه ببینم...گفت اوهوم

گفت خب چیکارم داشتید...

گفتم و گفت... نتیجه این شد که ما بدردهم نمیخوریم... گفت من دارم برای کنکور میخونم و اوضاعم خیلی بی ثبات هست و دوست ندارم شمارو دوباره اذیت کرده باشم. ضمن اینکه ما با هم فرق داریم و شما هیچ وقت نمیتونی منو با این پوشش ام قبول کنی..

هیچی دیگه، زیاد تلاشی نکردم که بخوام درباره چیزی قانعش کنم، وقتی از سمت اون کششی حس نکردم انگار به اون نقطه انقطاع که لازم بود رسیدم، رسما خداحافظی نکردیم اما شب بخیر گفتیم و دیگه نه من بهش پیامی دادم و نه اون، و فکر هم نمیکنم پیامی بده...

منم شماره واتساپش پاک کردم دیگه و تامام.

 اینم عاقبت ما