ای کاش اینجوری نرفته بود

ای کاش یکبار میتونستم باهاش حرف بزنم

ای کاش آخرین دیدارم باهاش بعد از بیمارستان، توی کفن نبود

ای کاش با قهر نرفته بود

ای کاش اون دعوا اتفاق نمیافتاد

ای کاش اینقدر درد نداشت

ای کاش این درد فراموش میشد


_ گاهی نیمه شب ها، این زخم سر باز میکنه. هر‌چقدر سعی میکنم بهش فکر نکنم آخرش گیرم میندازه. چیزی توی زندگیم نیست که بتونم باهاش این درد رو التیام بدم. ای کاش یکبار میدیدم حضرت دوست براش دلتنگی کنه، یا براش قرآن بخونه، یا کمتر قهقهه میزد، یا کمتر با دروغ گفتن هاش و‌تحریف واقعیت ها رنج‌مون میداد. 


_ رضا خیلی خوشگل و شیطون شده، روحیه شاد و سرزنده ای داره و مثل گنجشک از صبح تا شب چیریک چیریک میکنه.

وقتی میخنده اونقدر کیوت میشه که هم از ته دل ذوقش میکنم، هم از اینکه مادرم نیست که این ذوق رو باهاش شریک باشم غصه ام میگیره..


_خدایا درد داره بفهم