دیشب با زهرا خونشون خوابیدم...
صبح با مادرش حرف از خالی بودن جای مادرم شد و مادر زهرا  حرفی زد که نباید میزد، یعنی میخواست بگه زهرا الان بزرگتر و عاقل تر شده اما چیزی که گفت باعث ناراحتیم شد و به روی خودم نیاوردم.
گفت شب عقدتون زهرا نشسته توی اتاق و گریه کرده که چرا من نه خواهر شوهر دارم و نه مادر شوهر ، چرا منو به این دادین و با این ازدواج موافقت کردید!!
هیچوقت از ظاهر کارهای زهرا اینطور برداشت نکردم که با من مخالفه، یا منو دوست نداره که حتی برعکسش زهرا خیلی بهم اظهار علاقه میکنه... من اینطور برداشت کردم که به خاطر شرایط خاص اون شب دلش گرفته بوده و این حرفهارو زده که خالی بشه...
دوست دارم با زهرا درباره این مساله صحبت کنم اما از طرفی نمیخوام با به میون آوردن حرفای اون شبش که در واقع قرار نبوده هیچوقت من بفهمم بهشون رسمیت بدم. وجهه خوبی نداره بنظرم و شاید از مادرش هم ناراحت بشه.
فعلا این کارت رو میزارم کنار، به قول امام باشد تا وقتش برسد.