❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دوتا جلسه مصاحبه

دیروز برای کار رفتم یه شرکت برای مصاحبه، توی پایین شهر یه خونه گرفته بودند که هم راحت باشن هم هزینه شون کمتر بشه.

یه نکته اینکه وقتی بحث این شد که شرکت داره از تکنولوژی های قدیمی استفاده می کنه طرف سعی کرد توضیح بده که علت این عقب موندگی چی هست و به این دلایل شرکت نرفته سمت چیزهای جدید و خواست بگه که دلیل عقب موندگی شرکت از لحاظ تکنولوژیک ضعیف بودن نیروهای شرکت و این چیزا نبوده.

برام جالب بود که من اصلا ازش درباره چرایی این موضوع نپرسیدم و طرف با یک قضاوت از طرف من فکر کرد که من فکر می کنم که این یه ضعفه و سعی کرد به نوعی توضیح بده که نه اینطور نیست. در حالی که برای من اصلا چنین چیزی مهم نبود، و اصلا هیچ قضاوتی هم نکردم. در واقع برای من مهم این بود که بهر حال اونها با تکنولوژی های جدید کار نمی کنند و چرایی و علت اون رو برام مهم نبود که حالا بخواد طرف توضیح بده بهم. خب حالا به هر دلیل! فکر می کنم چنین مواقعی بهتره جای طرف قضاوت نکنیم و این توضیح دادن ها برای شنونده مهم نیست و به نوعی اظهار ضعف هست.

فشار کاری رو لطف کردند و رک گفتند که حسابی بالاست. خب اگر فرض کنیم که حقوق هم درست و به موقع بدن باز هم نمی صرفه چون همه اعصاب و انرژیت رو باید بزاری برای شرکت. در واقع چیزی که توی خیلی از این شرکت ها مشهود هست اینه که به نوعی تعادل زندگی شخصی و کاریت بهم می خوره و ازت یه آدم تک بعدی وقف شرکت شده توقع دارند باشی. که من برام چنین زندگی قابل قبول نیست. دوست دارم یه زمانی رو دیگه بگم کار تمام و کارهای دیگه ای انجام بدم.

و خب از اونجا که در حال حاضر افسردگی و بدبینی و استرس دارم ترجیح دادم به چنین جوی وارد نشم اصلا.


امروز هم یه جای دیگه رفتم، این یکی بالا شهر یه جایی رو گرفته بودند اما دو نفر بیشتر نبودند و طرف هی اشاره می کرد که چند نفر دیگه هم بودند که الان دیگه نیستند و خب دلایلی رو ردیف کرد و سعی می کرد توجیه کنه اما خبر نداشت ما این درس ها رو پاس کردیم.

طرف مکرر از کلمات "فعلا"، "آره اینم میشه"، "حالا در نظر داریم" و ... چنین جملات نامعلوم الحال استفاده می کرد که مشخص بود هیچ برنامه دقیق برای کار ندارند و صرفا همه چیز روی هوا و رفاقتی داره جلو میره و خب در ادامه خودشون کاملا به این موضوع اشاره کردند. حقیقت اینه که رفاقتی و صمیمی بودن محیط کار اسم قشنگی هست اما اونقدر ها هم برای کسی که بخواد کار کنه جالب نیست. چنین محیط هایی آبستن خیلی از کار های ناشیانه و غیر حرفه ای هستند که علتش صرفا همین تاکید بر رفاقت به جای تاکید بر اصول و نظم هست. و خب نتیجه اینکه همه چیز موکول به آینده ای نامشخص بود، حتی اینکه توانایی بیمه کردن نداشتن، حقوق رو از ماه دوم میدادند که در واقع همون سیاست گرو کشی هست واسه وقتی که میخوای از شرکت بری تا به نوعی اذیتت کنند سر همون حقوق آخر.

شخصا ترجیح میدم با آدمایی توی این حوزه کار کنم که بیشتر تاکید بر اصول و روند های مشخص دارند تا رفاقت و به نوعی بازاری کار کردن، آدم های اینجوری در برخورد با مشکلات هم به جای حل کردنش از راه حل درست و اصولی یه جوری بچه بازی در میارند و گند میزنند.

من رو یاد تجربه ام در شرکت اولم می انداخت. حرفهای ایده آل و رویا پردازی...تاکید بر همین ایده آل ها و آینده ای نامشخص به جای دستاوردی های ملموس فعلی و یا تجربه موفق گذشته.

خب به من چه که فلان دوست شما توی گاراژ با سه تا از رفیق هاش دوسال یه قطعه تخصصی تولید کردند و الان دارند توی کارخانه به یک کار می کنند! چه دخلی به ما داره؟!

با حقوق پیشنهادی توقع داشت که از ساعت 8 تا 5 یا 6! عصر هم کار کنیم و نانوشته توقع داشت که اگر کار بود بازم بیشتر وایسیم! چنین محیط هایی معمولا آخرش به هیچ جایی نمی رسند چون خرکاری می کنند و این خرکاری در واقع جبرانی برای درست و اصولی کار نکردنشون هست.

توی شرکت اول مدیر به جای اینکه مشتری رو درست تربیت کنه که ساعت 12 شب زنگ نزنه به برنامه نویس و بخواد ایده های (جفنگیات) ذهنیش رو به برنامه نویس منتقل کنه و نصفه شب هم زمانبندی انجام کار رو بخواد... به برنامه نویس هاش فشار می آورد که باید تو سری خور باشیم تا بتونیم کار کنیم و پروژه بگیریم و آخر اون مسیر به خنجر خوردن شرکت از پشت توسط همون مشتری های پررو و پرتوقع منتهی شد و همه چیز از هم پاشید.

جلسات مصاحبه شغلی برام یه جورایی مثل جلسه خاستگاری می مونه، اینکه دو طرف خودشون رو ارائه می کنند و در مقابل خواستار یک سری رفتار ها و توقعات در طرف مقابل هستند.


پ.ن: امروز که از نمایشگاه الکامپ بر می گشتیم، حالی بر ما مستولی گشت و لحضاتی چند در عالم مکاشفه طعم خوش پشت گرمی و غمت نباشه رو چشیدیم که تا آمدیم در دهان مزه مزه کنیم از سرمان رفت بیرون و دوباره تاریکی غم و سردی تنهایی وجود ما را فرا گرفت و با خود به اعماق چاه بدحالی برد!


۱۷ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۲ ۲ نظر
محٌـمد

چرا من بیدارم!

یکی به من بگه چرا این موقع شب من باید بیدار باشم!

بابا ساعت سه بعد از ظهر یه اسپرسو دو نفره زدیم، آخه برنامه نویس که نباید اینقدر بی جنبه باشه! با کمی تاخیر، دو ساعت بعد اثر کرد و استرس و اظطراب اومد سراغم، داشت حالم بد میشد، می خواستم بدوم، آروم و قرار نداشتم.

الانم خوابم نمی بره، همش فکر، فکر، فکر... آینده قراره چی بشه! چیکار کنم، اون کار رو کنم، این کار رو کنم، فلان کار رو انجام ندم، با بهمانی کار کنم ضرر می کنم و ... .

می نویسم که یادم باشه اگر یه روزی آرامش رو پیدا کردم و راحت خوابیدم، به امثال الان خودم هم راه رو نشون بدم تا زودتر برسند و بیشتر از آرامش برداشت کنند.

۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۶ ۳ نظر
محٌـمد

قانون غریزه

چند شبی هست که روی پشت بوم می خوابم. علتش رو در مطلبی جدا نوشته بودم که اینجا منتشر نکردم.
خلوت و تاریکی اش رو دوست دارم اما چون خونمون نزدیک به جاده کمربندی هست صدای ماشین اذیت می کنه ولی خب به هوای خنک اش می ارزه.
شبا حس می کنم به آسمون نزدیکترم، انگار روحم مشتاق تره برای بازیگوشی های شبانه.
با دوستم صحبت میکردم، گفتم اگر کاری غیر از کامپیوتر سراغ داشتی خبرم کن، گفت تو دیگه چرا؟
گفتم خسته شدم، احساس می کنم دچار Burn Out شدم، یکجور اشباع شدن، هر چی از خودم یادم میاد همیشه پشت یک کامپیوتر بودم، تمام اون وقت هایی که باید شخصیتم شکل میگرفت، به تنها جایی که تعلق داشتم کامپیوتر بوده و الان خیلی حس بدی نسبت به خودم دارم، دوست دارم محیط های دیگه ای رو هم تجربه کنم.
این حال بد بیشتر به این خاطر هست که می بینم چیزی که اینقدر واسش وقت گذاشتم چقدر توی مملکت ما بی ارزش هست.
وقتی که میبینم آگهی های استخدام برنامه نویس حقوق رو میزنند اداره کار اما کارگر آبغوره گیری باید بیشتر حقوق بگیره!
آشنایی داریم که یک دهنه کوچیک تعمیر دوچرخه داره، اونسری همراه مامان و داییم رفته بودیم پیشش که برای چند تا مساله دعا برداره واسمون. یک پیر سیدی هست.
مامانم گفت که سید گفته این مغازه تعمیر دوچرخه که واسم صرفی نداره، بیشتر به خاطر همون کار دعا نویسی دارم میام در مغازه. آخرشم گفته بود که آره‌ ماهی ۳ تا ۴ تومن واسم داره!
خدای من، این دستمزد رو یه تحلیلگر یا برنامه نویس ارشد هم توی شهرمون نمیگیره! سالها تجربه، تخصص و مهارت، شب بیداری و استرس، آخرش اندازه یه دعا نویس هم در نمیاری.
خلاصه اینکه توی کارم سرخورده هستم.
همزمان ظرفیت عظیمی برای پذیرش هر اندک شادی و دلخوشی دارم اما نیست.
مسیرم رو توی زندگی گم کردم، به دوستم گفتم که فکر می کنم بهتره یه مدت از این دنیای کامپیوتر دور باشم، اما به کجا ؟ چطور ؟ نمی دونم.
از اینکه اینقدر کمالگرا هستم بیزارم، زندگی من جوری جلو رفته که همیشه از جنبه های منفی کمالگرایی بیشتر ضربه خوردم و رنج کشیدم تا جنبه های مثبتش.
احساس ضعف میکنم، نمی تونم هیچ کاری رو به سرانجام برسونم، برای هر کاری که میخوام شروع کنم هزار تا دلیل قانع کننده برای شروع نکردنش دارم.
وقتی هم که شروع می کنم، اینقدر ایده آل فکر می کنم که هیچوقت کار رو به سرانجام نمی رسونم.
دوست داشتم با یکی مثل خودم حرف می زدم، یکی مثل خودم که این دوران رو پشت سر گذاشته و الان بتونه من رو توی این اتاق تاریک وهم و سرگشتگی راهنمایی کنه به سمت در خروجی.
ولی رسم زندگی اینه که هیچ چیزی رو رایگان به کسی نمیده! به ازای هر چیزی که فکر می کنی بهت لطف شده یه چیزی ازت گرفته شده که باید واسه بدست آوردنش بجنگی، گاهی گمشده ات میشه قناعت، وقتی که خیلی پولداری و بازم نمی تونی از زندگی لذت ببری باید قانع بودن رو با جنگیدن بدست بیاری.
این جمله هم خطاب به نیمه گمشده ام: فعلا برو غازت رو بچرون که حوصله ات رو ندارم، یعنی حوصله مسئولیت های سنگین زندگی و دردسر رو ندارم. آدم ازدواج می کنه که آرامش داشته باشه، نه اینکه کوهی از بدبختی رو روی سر خودش آوار کنه و بعد حسرت روزای مجردی رو بخوره و دلخوش باشه که حداقل از قافله چرخه طبیعت عقب نموند و مرحله جفت گیری رو هم پشت سر گذاشت!
چه بی روح و بی مزه!
احساس تنها بودن می کنم، هیچوقت آرامش رو توی خانواده درک نکردم، همیشه دعوا بود و‌حکومت نظامی و بازخواست.
گاهی اوقات فکر می کنم که من هیچوقت، من نشدم. اینی که هست، یه جنین نارس هست که داره با تقلا در حالی که لوله رحم دور گردنش پیچیده و خفه اش می کنه، سعی کنه زنده بمونه، قانون غریزه.

این بود چس ناله های امشب. تا شبی دیگه و چس ناله ای دیگر، خدانگهدار.

۰۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۱ ۳ نظر
محٌـمد