❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشتباهات کاری» ثبت شده است

درخواست استعفا شفاعی دادم

 بالاخره دو هفته پیش تصمیم رو گرفتم و با مدیرم صحبت کردم که دیگه نمی خوام توی پروژه دیگه ای با شرکت همکاری کنم.

واقعا دلم نمی خواد اونجا کار کنم... برام خیلی سخت بود که بشینم روبروش و بگم دیگه نمیام...یعنی خیلی از این کار ترس داشتم ولی خب باید باهاش روبرو می شدم.

البته شرایط اونطور که فکر می کردم پیش نرفت...اولش خیلی منطقی و آرام حرفهامو شنید و بعد که قبول کرد...متاسفانه من برای بعدش نقشه ای نداشتم.

من همه انرژیمو گذاشته بودم برای گفتن اینکه نمی تونم بیام اما برای اینکه اگر اون قبول کرد و یه پیشنهاد داد یا زمان مرخص شدنم دیگه اصراری نکردم متاسفانه.

فکر می کنم فکرمو زیادی تو بن بست مذاکره نگه داشته بودم...مسائل مهمتری هم وجود داشت مثل اینکه اگر بهم گفتند که بیا همین پروژه یکماهه رو هم انجام بده بعد برو من باید چیکار کنم! یا اینکه دقیقا تصمیم بگیرم که چه مدت دیگه می خوام اونجا باشم.

آخرش نتیجه این شد که یک پروژه دیگه که به گفته خودش یک ماه طول میکشه رو هم انجام بدم و در کل دو ماه بعد می تونم بیام بیرون....اما فکر می کنم قراره یه رکب حسابی بخوروم.

از اونجایی که درخواست استعفا رو به صورت کتبی ارائه ندادم احتمال می دم که بعد از دوماه بزنند زیریش رو بخوان زیرآبی برن...توکل بر خدا....امیدوارم که کار به اونجاها نکشه که واقعا انرژی واسه کار توی اون محیط ندارم.

خیلی محیطش خفه و مسخره است...7 نفر آدم توی یک اتاق کوچک، تکون هم نمیشه خورد، آقا بالاسر هم که داری و دائم باید نگران جواب پس دادن باشی...خدا شاهده روزی نبوده که من استرس و دغدغه کار رو نداشته باشم...اصلا نمی تونم ذهنم رو از درگیری با کار جدا کنم...آخه اینطوری چه فایده داری، این چه زندگی شد که 24 ساعت ذهنت درگیر کار باشه...ضمن اینکه افزایش دستمزدم رو هم به کل فراموش کرده بودند! وقتی هم که بهش گفتم، گفت من بهت گفته بودم که خودت پیگیرش باشی چون من یادم میره!!

به نظرم دروغ می گفت، تازه پیشنهاد شراکت هم میده، تو حقوق منو یادت میره اونوقت از کجا معلوم اون سهم ناچیز من از شراکت رو یادت نره!؟

خدایا اگر قراره این سختی رو تا آخر بکشم که هیچ، خودت مصلحت منو بهتر می دونی و فقط تحمل و ظرفیتم رو بیشتر کن که جا نزنم...اگر هم که نه، پس کمک کن زودتر خلاص شم از اینجا که واقعا دارم از کار توی این محیط دیوانه میشم.

 

۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر
محٌـمد

داستان یک تجربه کاری؛ با ترسهایت روبرو شو

 

اگر شما هم مثل من تازه وارد بازار کار شدید و هنوز چیزهای زیادی براتون ناشناخته هست, و شما هم مثل من از تمام این ناشتاخته ها ترس دارید, پس بهتره این مطلب رو تا آخر بخونید.
تازه دانشگاهم تموم شده بود که یکی از دوستام باهام تماس گرفت و با توجه به شناختی که قبلا از من داشت بهم پیشنهاد کار در یک شرکت برنامه نویسی که خودش مشغول بود رو داد.
من فقط تجربه برنامه نویسی vb6 رو داشتم و فقط دو سه تا برنامه تجاری ساخته بودم که اونام موفق به فروش نشده بودند,  و روی همین حساب شرایطم رو به دوستم توضیح دادم که من چیزی بلد نیستم و شاید بدردتون نخورم و ... و تصمیم بر این شد که مدتی رو به صورت آموزشی اونجا کار کنم و بعد در صورت صلاحیت به صورت بلند مدت باهم کار کنیم.
حالا من, یک پسر بی تجربه, بسیار کم رو و خجالتی, بدون تخصص، خودم رو به ظاهر در جمع افرادی بسیار با تجربه تر, متخصص تر و حرفه ای تر از خودم میدیدم که کاملا مطیع اوامر و دستورات و نظر های بعضا غلطشون بودم و همین فکر که من از اونها کمتر هستم و اونها بهتر از من, باعث می شد که خیلی وقتا خودم رو و ایده ها و فکرهامو دست کم بگیرم و همیشه فرض رو بر این می زاشتم که این منم که دارم اشتباه می کنم و حق همیشه با اوناست.
تمام حواسم به این بود که همون چیزی باشم که اونا می خوان, همش دنبال این بودم که توقعات اونها رو بر آورده کنم, یعنی حداکثر بازدهی! و این وسط کاملا از خودم و اهدافم غافل بودم و اینکه داشتن هدف در مسیر شغلی ضرورتا تضادهایی رو در مسیر شغلیت ایجاد می کنه.
از کارفرما خیلی می ترسیدم, فکر اینکه مورد قبول واقع نشم, فکر اینکه دوستم رو نا امید کنم, شدیدا منو ناراحت می کرد و به هم میریختم.
مثل یک چوببر نادان فقط  تبرم رو به تنه درخت می کوبیدم و هیچ وقت به چرایی کار فکر نمی کردم. به اینکه چیزهایی هم هست که حتی اون حرفه ای ها هم نمی دونند و من با خلاقیتم می تونم بهشون برسم, مثل دست نگه داشتن از کوبیدن تبر , برای تیز کردن آن, در مقابل کارفرمایی که کار رو فقط در کوبیدن تعریف کرده و حتی خودش هم نمی دونه که هدف دقیقا چی بوده و چطور میشه به اون هدف رسید.
زمان گذشت و کم کم این شرکت نوپا دچار مشکلاتی شد, اختلافات عیان شدند, و من ... کم کم داشتم از وضعیت پیش رو , بیشتر و بیشتر از پیش ناراضی می شدم.
شرکت من رو حساب نمی کرد و متوجه نبود که من هم دارم این وسط ضررهایی میدم, خودش رو در مقابل من مسئول نمی دونست و وقتی که پس از شش ماه عدم کسب درآمد در شرکت و شنیدن زمزمه هایی از ورشکستگی شرکت توسط همکاران, از مدیر شرکت خواستم که بهم در این مورد اطلاعاتی بده, صرفا به گفتم این جمله بسنده کرد که "شما لازم نیست در جریان جزییات قرار بگیرید."
چرا؟! چون خودم با رفتارم بهشون گفته بودم که کار برای من جدی نیست, و اینکه حتی اگر شرکت نابود هم بشه برای من اهمیتی نداره...و چرا اونها این فکر رو می کردند؟ بر اساس کدام رفتار من؟ از آنجایی که هیچوقت اهدافم رو ازشون مطالبه نکردم, از اونجا که همیشه سرم توی کار خودم(کد نویسی و طراحی) بود و نسبت به محیط اطرافم و جریانهایی که توی شرکت اتفاق می افتاد موضعی کاملا انفعالی داشتم.
این مسایل باعث شد که یاد بگیرم که همیشه حق با کارفرما نیست, همیشه حرفه ای ها نیستند که درست فکر می کنند, هیچ وقت حتی زمانی که در چنین جمعی به عنوان یک مبتدی قرار میگیری خودت رو دست کم نگیری و بدونی که تو هم به دلیلی اینجایی و اگر بخوای می تونی از همشون بهتر باشی.
یاد گرفتم که بعضی وقتا حرفت رو نباید منطقی و دوستانه بزنی, بلکه با ناراحتی, فریاد و عصبانیت بزنی تا طرف واقعا متوجه عمق ماجرا بشه.
اینکه در یک تیم, هر جا که تو مقصری حتما یک نفر دیگه هم مقصره و تو باید تقصیر خودت رو بفهمی و برطرفش کنی و بعد محکم به تقصیر طرف دیگر بپردازی و قبول اشتباه و اصلاحش رو با جدیت ازش مطالبه کنی.
فهمیدم که خیلی ساده هستم و حتی وقتی که حق با من بوده, خودم رو مقصر می دونستم. و ...
کارفرما پس از این جریان وعده یک وضعیت خوب رو داد و از جایگاه حق به جانبی خواست که قرار داد سه ماهه ای رو برای کار با حداقل دستمزد امضا کنیم, و ما هم مثل احمق ها این کا رو کردیم, چرا؟!
چون فکر می کردیم دنیا فقط همین یک شرکت هست, چون می ترسیدیم از اینکه اینجا نباشه و بخوایم در جای دیگری, با آدم های دیگری مشغول به کار بشیم. دوباره همون ترس که "آیا من می تونم از عهده انجامش بر بیام, من خیلی ضعیفم و اونها قوی, پس من نمی تونم!!" چون جای دیگه ای کار نکرده بودیم و ذهنمون کاملا بسته بود و تجربه اش  و نداشتیم پس سعی کردیم از شرایط موجود راضی باشیم.
اما اوضاع دوباره خوب پیش نرفت, همون دستمزدها هم یا با تاخیر پرداخت شد یا کلا پرداخت نشد.
مدت قرار داد با سختی و نارضایتی تمام شد و بعد از اون بهم پیشنهاد انجام پشتیبانی کارهاشون رو به ازای ماهی ۲۵۰ و ۴ ساعت در روز و اینکه هر وقت لازمم داشتند باید حاضر باشم, به همراه ضمانت ۱۰ ملیونی, دادند.
من اما اینبار قبول نکردم, نه فقط به خاطر نصرفیدن قرار داد و مشکلات شرکت, بلکه به خاطر اینکه می دونستم یک ترسی در درونم هست که من الان باید به جنگش برم و شکستش بدم, تا با شکست اون درسهایی بگیرم که من رو برای مراحل بعدی زندگیم قوی تر کنه, باید از گوشه راحتیم بیرون میومدم و تصمیمی رو میگرفتم که در اون شرایط برام از همه سختر بود.
یعنی دل کندن از راحتی کار با افرادی که قبلا شناخته بودمشون, در جایی که قبلا نحوه کارشون رو یاد گرفتم, و کار در یک شرکت جدید هر دوی اینها رو از من میگرفت و من باید دوباره از اول تمام اینها رو با صرف انرژی زیاد بدست می آوردم.

یک شرکت معتبر آگهی استخدام زد, شرکتی که به نظر کار در اون خیلی سخت و خارج از توانم بود. هم جو بسیار متفاوتی با چیزی که من قبلا تجربش رو داشتم, داشت و هم کارهاشون بسیار بزرگتر و جدیتر بود.
اینبار دل رو به دریا زدم و ضمن جدایی از شرکت قبلی, رفتم برای مصاحبه!
همون مصاحبه اول من و قبول کردند و قرار شد با دستمزد بالای ۱ تومن به همراه افزایش حقوق اونجا استخدام بشم و من با اینکه تواناییش  و داشتم اما شدیدا تحت استرس بودم و هستم.
کار در محیط جدید, با آدم های جدید و کارهای جدید, حسابی من  رو از حاشیه امن خودم بیرون می آورد و من رو به شدت می ترسوند.
اما رفتم با توکل به خدا... و الان مشغولم و واقعا ترس های روز اول رو ندارم و در واقع پیشرفت کردم!
دیگه از کار با افراد جدید نمی ترسم, دیگه مثل قبل مقهور کارفرما نیستم و همیشه ساکت و تسلیم در برار کارفرما.
می دونم همچنان چیزهای زیادی هست که باید تجربه کنم, راههای زیادی هست که باید برم...اما فکر می کنم مهمترین توشه ای که در تمام مسیر لازمم میشه, "توانایی رودرویی با بزرگترین ترسهات" هست و این خیلی مهمه.
اگر تازه می خواهید وارد بازار کار بشید, اگر دارید کار می کنید اما نتیجه ای می خواهید رو نمی گیرید, شاید بد نباشه یک نگاهی به کوله تون بندازید و مطمین بشید که این توانایی رو هم توش جا داده باشید.

 

پ.ن: چقدر این شعر رو دوست دارم:

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت

۲۷ تیر ۹۳ ، ۱۰:۰۴ ۲ نظر
محٌـمد

لامصب زندگیو نَفَسِت رو میگیره

الان یک ماه از ورودم به شرکت جدید می گذرد.

روز اول بعد از صحبت های اولیه که با هم داشتیم یه جورایی فکر می کردم قراره خیلی خوش به حالم بشه (اشاره در اینجا) اما الان واقعا استرس زیادی رو دارم متحمل میشم...هر روز با این مساله ذهنم درگیره که آیا می تونم از پس کار بر بیام یا نه! فشار کار از لحاظ زمانی و توقعات کارفرما بسیار بالاست و نمی دونم می تونم دووم بیارم یا نه و تا اینجا هم با توکل و اینکه انسان نباید دنبال راحت طلبی باشه، کار در یک جای سخت با این سطح فشار رو انتخاب کردم.

امروز با یکی از دوستان که قبلا هم در این شرکت کار کرده بود صحبت کردم، میگفت بعد از سه ماه از اونجا اومده بیرون، وقتی که از چرایی این کارش پرسیدم دقیقا همون چیزهایی رو عنوان کرد که منم الان درگیرشم.

فشار کاری بالا، استرس زیاد زمانبندی ها و توقعات کارفرما، مشکلات فنی، نتیجه گرا بودن مدیران.

یک اشتباهی استراتژی که در اولین تجربه کاریم حدود 2 سال قبل داشتم این بود که همش دنبال راضی کردن طرف مقابل بودم و همش اونها رو در نظر می گرفتم و دغدغه مورد پذیرش قرار گرفتن توسط اونها رو داشتم و به کل خودم رو فراموش کرده بودم اما اینبار می خوام شهامت بیشتری در توجه به خودم داشته باشم.

من سعی می کنم کارم رو درست انجام بدم و غیر از اون در ید قدرت من نیست پس، برام مهم نیست که اگر توسط اونها مورد پذیرش قرار نگیرم ، دیگه واقعا مشکل از خودشونه!

خیلی خسته شدم توی همین یک ماه، دلم می خواد یک ماهی رو کلا بیکار باشم اما حیف که نمیشه، لامصب زندگیو نَفَسِت رو میگیره.

 

پ.ن: تصویر یک سرباز تنها در صفحه شطرنج روزگار، کمی مرتبط با احوال این روزهای من!

۰۱ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر
محٌـمد

دیروزِ اولین روز کاری؛ سکوت قبل از نبرد

امروز قراره مدارکم رو برای استخدام به شرکتی که هفته پیش باهاشون مصاحبه داشتم، تحویل بدم. حس سکوت قبل از جنگ رو دارم. حدود 1 ماه میشه که تقریبا بیکار بودم و از فردا که میشه اولین روز کاریم باید کاملا خودم رو در کار غرق کنم، در حالی که نمی دونم تا چه اندازه براش آماده هستم و چقدر می تونم از عهده اش بر بیام.

تا اینجای کار که به نظر شرکت خوبی میاد، شرکت قبلی که با اینکه آشنا بودند اما در حالی که ازش پول طلبکار بودم و هنوز توی ورشکستگی بودند، سفته شخصی از من گرفتند و نسخه دوم قراردادم رو هم پیش خودشون نگه داشتند که نکنه یه وقت ازشون شکایت کنم و دعوی حق کنم؛ اما اینها به نسبت تاحالا خوب پیش رفتند.

نه سفته شخصی گرفتند و طرف خیالم رو راحت کرد که حتما توی قرارداد هم مشخصات سفته ذکر می شود و هم اینکه نسخه دوم رو به خودم هم تحویل می دهند، که یکجورایی امیدوار شدم بهشون، به اینکه اینا واقعا می خواهند کار کنند و دنبال اذیت کردن و این مسخره بازیها نیستند.

به ظاهر هم اونقدر مایه دار هستند که از عهده پرداخت حقوق ماهیانه بر بیایند. فکر می کنم پیشرفت خوبی در این شرکت رو تجربه کنم.

تا ببینیم خدا چی میخواد.

 

۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۰۳ ۰ نظر
محٌـمد

تجربه کار؛ تخم مرغ و سبد

اول این پست رو مطالعه کنید:

چرا باید به مشاغل دیگر هم گوش چشمی داشته باشید (حتی اگر عاشق شغل کنونی خود هستید) | بیزینس ترند

حدود یک سال نیم هست که به طور رسمی وارد بازار کار شده ام، از صفر شروع کردم و هیچ تجربه و حتی راهنمایی هم در این مسیر نداشتم و به همین علت در این مدت چیزهای زیادی یاد گرفتم که بعضا واسه بعضیهاش هزینه زیادی هم دادم.

کارم با چالش های زیادی همراه هست، برنامه نویسی که باید تحلیل و مدیریت ارتباط با مشتری و نحوه تعامل با تیم و مدیر و تست نرم افزار و طراحی و زمانبندی و یادگیری مداوم و ... بلد باشه.

اما یک تجربه مهم که دوست دارم با همه در میون بزارم و دلم میسوزه از اینکه یکی دیگه هم از همین تیزی، زخم بخوره هست.

"هیچ وقت همه تخم مرغ هاتون رو در یک سبد نگذارید"

روز اولی که وارد شرکت شدم از اونجایی که قبلش هیچ تجربه کاری نداشتم مثل بچه ای که تازه به دنیا میاد و تنها منبع تغذیه خودش رو سینه مادر می دونه، من هم ذهنم رو فقط به کار در همین شرکت محدود کردم.

نتیجه اینکه الان پس از مدتی از ورشکستگی شرکت، دیگه نمی دونم باید چیکار کنم و به کجا سر بزنم!

الان که زمان گذشته، بهتر می تونم درباره اش به قضاوت بشینم و اشتباهات خودم رو ببینم، و فکر می کنم مهمترینشون همین بود. هیچوقت ذهن خودتون رو محدود نکنید، من هم باید همزمان با کار در شرکت به بقیه مسیرهای حرفه ام هم سرک می کشیدم، با شرکت های دیگه برای کار وارد مذاکرات می شدم هر چند که قصد کار نداشته باشم.

از این به بعد هم نمی خوام ذهنم رو محدود به یک مسیر کنم.

این داستان رو هم مطالعه کنید

همچنین این مطلب رو که بیان می کنه که مسیر شغلی از پیش تعریف شده برای هر شخص ممکنه صرفا همون چیزی نباشه که خود شخص خواهان اون هست و یک پیشرفت محسوب نشه!

پس همیشه برا خودتون چند تا سبد اضافه داشته باشید....لازم میشه!

 

 

۲۴ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر
محٌـمد