❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزانه» ثبت شده است

گچ بد اخلاق

بالاخره تموم شد.

باز هم اون  یکی برادرم نامردی کرد و صبح قرار بود وایسه تا عصر من برم کار رو انجام بدم اما خب تخت گرفت خوابید و اینجا بود که دوباره همه نگاهها به سمت من چرخید.

از ساعت ۸:۳۰ تا ۹:۳۰ شب ! یه سره کار، فقط ناهار و نماز.

این اوستامون هم خیلی جان سخت بود، لامصب عجله داشت میخواست زود کار رو تموم کنه منم مجبور بودم پا به پاش بیام.

حالا صبح هیچی، خیلی سخت نبود فقط میخواست سرامیک هایی که کار گذاشته بودیم رو ماسه بریزیم و چند قسمت رو هم سرامیک کنیم.
اما عصر باید یه تیغه دیوار بالا می آوردیم که حسابی رس ما رو کشید، باید توی یه تشت درست میکردم اما خیلی زود خشک میشد، در این حد که دستم رو میاوردم بالا بدم دست اوستا خشک بود! و باید دوباره کف تشت رو پاک میکردی با کاردک و گچ می ساختی از اول.

این وسط هم حضرت دوست از یه طرف گیر داد به اوستا که این دیوار کمه یه ردیف و‌می ریزه و خب به عنوان یه کمال گرای بد اخلاق خدا نصیب گرگ بیابون نکنه وقتی سوزنش بهت گیر می کنه، و از طرف دیگه هم قرصش رو نخورده بود و دچار عوارضش شده بود، گیج میزد ‌و درست راه نمی تونست بره.

در مرحله آخر دستمون هم کلا اپیلاسیون شد تا گچ ها رو که روی موهای دستم خشک شده بود پاک کردم، هنوز جاش قرمزه !
خلاصه که فهمیدیم بدرد کارگری نمی خوریم، واقعا خیلی جون میخواد، ما هر روز پشت کامپیوتر تکون نمی خوردیم یهو توی یه روز ۱۳ ساعت کارگری ! نمی دونم بگم کفاره گناهان یا علو درجات.

حالا اگر شد یه پولی ازشون میگیرم :))



۲۷ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۹ ۲ نظر
محٌـمد

داستان زندگی، صفحه 9123

شنبه این هفته بالاخره اولین جلسه باشگاه رو بعد از آخرین مصدومیت ام رفتم، دوستم که کلا به خاطر بعضی مسایل باشگاه رو کنار گذاشت و اینکه مجبور بودم بعد از مدتی دوری الان تنها برگردم خیلی حال گیری بود اما خب...چه میشه کرد! از اولش هم روی حساب اینکه تنها هستم شروع کرده بودم و توقعی نداشتم.

و خب این توقع نداشتنه کمک کرد تا اعضا و جوارح مبارک رو به تکان درآوریم و حرکتی بزنیم.

کار روی یه پروژه جدید رو هم شروع کردم و همزمان فرصت همکاری در یه کار بزرگتر دیگه هم جور شد و الان به این فکر می کنم که کار اول رو کنسل کنم و بچسبم به پروژه دوم که به نظرم آینده بهتری داره تا این یکی که هنوز بعد از تقریبا شش ماه نتونستیم با کارفرما به یک دیدگاه قطعی برسیم و هنوز هم جلسات بررسی ساختار تشکیل میدیم!

ولی خب برام سخته که بخوام کار رو کنسل کنم، یعنی تجربه اش رو ندارم و از طرفی می ترسم با کنسل کردنش اونور هم قطعی نشه و دستم توی حنا بمونه. چون دیگه نمیشه برگردم سر پروژه قبلی و بگم من اومدم!

هر چند خود پروژه آینده ای نداره اما رابطه ای که با چند نفر برام داره می تونه منافعی رو برام مهیا کنه.

کاش یکی بود کمی راهنماییم میکرد اما انگار  همیشه خودم باید همه تصمیم ها رو بگیرم!

 

۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۲ ۲ نظر
محٌـمد

روزانه #1

این کار در شرکت جدید باعث شده یکی از علایقم رو به خودم بشناسونه.

واقعا دوست ندارم کسی آقا بالا سرم باشه. خیلی فرقه که واسه خودت کار کنی یا واسه یک نفر دیگه.

الان خیلی دلم می خواد می تونستم خودم واسه خودم کار کنم.

به امید آن روز...

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۲۹ ۲ نظر
محٌـمد

دعوت به شام و خستگی

امشب به مناسبت 10 امین سالگرد تاسیس شرکت، مدیر عامل عزیز تصمیم به دعوت از همکاران برای صرف شام در یک رستوران کرده بودند.

دوست نداشتم برم. اما چون خودش بهم زنگ زد، گفتم زشته و خلاصه رفتیم.

نکته اول اینکه قرار بود ساعت 8 اونجا باشیم که تقریبا ملت ساعت 9 اومدند! حالا ما حرص می خوردیم که داریم 10 دقیقه دیرتر می رسیم و کاش زنگ بزنم بگم 10 دق دیرتر میام و ...!

نکته دوم اینکه، واقعا کمتر جایی اینقدر احساس تنهایی و غربت و ناراحتی داشتم، تا آخرش این ماهیچه های صورت به زور خنده رو روی چهره ام نگه داشتند! کلا بودن در جمع من رو خسته می کنه، خیلی هم خسته می کنه و معمولا اگر بعدش وقتی برای خلوت خودم نداشته باشم اعصابم به هم میریزه.

آدم های خوبی هستند اما حس نمی کنم که از جنس من باشند. کلا فاز من باهاشون فرق داره.

 

 

۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۳۳ ۱ نظر
محٌـمد

خسته ام، نه از کار

صبح زود رفتم سر کار تا عصر، از اونور رفتم پارک با بچه ها تا اذان مغرب فوتبال، الانم ساعت 21:30 دقیقه رسیدم خونه، در حالی که خسته ام.

ولی نه از کار و فعالیت...!

همین.

۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۱۱ ۰ نظر
محٌـمد