بالاخره تموم شد.

باز هم اون  یکی برادرم نامردی کرد و صبح قرار بود وایسه تا عصر من برم کار رو انجام بدم اما خب تخت گرفت خوابید و اینجا بود که دوباره همه نگاهها به سمت من چرخید.

از ساعت ۸:۳۰ تا ۹:۳۰ شب ! یه سره کار، فقط ناهار و نماز.

این اوستامون هم خیلی جان سخت بود، لامصب عجله داشت میخواست زود کار رو تموم کنه منم مجبور بودم پا به پاش بیام.

حالا صبح هیچی، خیلی سخت نبود فقط میخواست سرامیک هایی که کار گذاشته بودیم رو ماسه بریزیم و چند قسمت رو هم سرامیک کنیم.
اما عصر باید یه تیغه دیوار بالا می آوردیم که حسابی رس ما رو کشید، باید توی یه تشت درست میکردم اما خیلی زود خشک میشد، در این حد که دستم رو میاوردم بالا بدم دست اوستا خشک بود! و باید دوباره کف تشت رو پاک میکردی با کاردک و گچ می ساختی از اول.

این وسط هم حضرت دوست از یه طرف گیر داد به اوستا که این دیوار کمه یه ردیف و‌می ریزه و خب به عنوان یه کمال گرای بد اخلاق خدا نصیب گرگ بیابون نکنه وقتی سوزنش بهت گیر می کنه، و از طرف دیگه هم قرصش رو نخورده بود و دچار عوارضش شده بود، گیج میزد ‌و درست راه نمی تونست بره.

در مرحله آخر دستمون هم کلا اپیلاسیون شد تا گچ ها رو که روی موهای دستم خشک شده بود پاک کردم، هنوز جاش قرمزه !
خلاصه که فهمیدیم بدرد کارگری نمی خوریم، واقعا خیلی جون میخواد، ما هر روز پشت کامپیوتر تکون نمی خوردیم یهو توی یه روز ۱۳ ساعت کارگری ! نمی دونم بگم کفاره گناهان یا علو درجات.

حالا اگر شد یه پولی ازشون میگیرم :))