❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چس ناله» ثبت شده است

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۸ ب.ظ محٌـمد
قیدار

قیدار

وارد خونه که شدم دیدم کف پذیرایی دراز به دراز افتاده، فهمیدم که باز خبری شده، نفس عمیقی کشیدم از اون نفس ها که موقع پریدن از بلندی آدما میکشن.

از مامانم پرسیدم که چی شده، گفت هیچی بلند شده که بیاد توی آشپزخونه سرش گیج رفته اینم بجای اینکه بشینه تا خون درست به مغزش برسه و بلند شه دویده با کله رفته توی دیوار!

حالا هم میگه سرم درد میکنه. چشمم که به من خورد انگار بچه ای که باباشو دیده باشه، شروع کرد به نفس های هس  هس کشیدن و حال خود خراب نشون دادن، مامان گفت که کمکشون کن بره دستشویی. زیر بغلش رو گرفتم دیدم اوه، وضعش خیلی خرابه، اصلا راه رفتن هم یادش رفته! با برادرم بردیمش بیمارستان، میگفت رفتیم اونجا من نمیتونم حرف بزنم خودتون بگید که چطور شده.

خدا رو شکر موردی نبود، از سرش عکس گرفت و یه سرم بهش زدن، گفتم خدا کنه که بیخیال بشه. این واسه یه سردرد ساده اونقدر به خودش تلقین میکنه که آدم فکر میکنه طرف واقعا گلوله تانک بهش اصابت کرده.

فرداش مامان گفتم که امروز چطور بود، گفت هیچی، صبح نشسته گریه کردن که نکنه یه وقت بمیرم!! واسه یه سردرد ساده! سری تکون میدم و میرم توی اتاق. تا چند روز هر زیر لب غرولند میکرد. سکوت میکنم و همش با خودم تکرار میکردم که حواست باشه عصبانی نشی، آروم چیزی نیست.. یکم صبر که چیزی نیست.

اوضاع کار خوبه، واقعا اینجا از لحاظ اعصاب خیلی آروم ترم. زمانبندی ها اذیتم نمی کنه و استرسم کمه. امروز مدیرمون خواست که صحبت کنیم، حرف کلیش این بود که نقد کن اگر چیزی اذیتت میکنه حتما بگو. و اینکه سعی کن دخالت کنی تو کارها. به نظرم این قضیه با مصاحبه هایی که اخیرا انجام داده بی ربط نباشه، چون آخر وقت هم یک نفر برای مصاحبه اومده بود که احتمال اینکه به تیممون اضافه بشه خیلیه. حس کردم نگران بود که اینجا با توجه به تجربه های قبلیم مساله ای اذیتم کنه و من ابراز نکنم و بعد بخوام بزارم برم.

یه کم صحبت کردیم و چندتا خوبی از شرکت گفتم و گفتم که تنها حس بدی که دارم اینه که جو صمیمانه اینجا ممکنه بعدا مشکل ساز بشه. البته باید اعتراف کنم که روم نشد که واقعا بگم که گاهی بچه ها زیادی مشغول حاشیه میشن و روی کار تمرکز ندارن. نمیدونم چطور میشد این حرفو زد در حالی که عملا انگار زیرآب همه تیم رو زده باشی وقتی که هنوز خودتم نسبت به حرفت مطمین نیستی.

همچنان استخر میریم و هربار یه حوله میگیرم و میارم خونه :) تازه سفارش جدید هم میگیرم هر هفته که رنگ آبی بیار این هفته!


کتاب قوانین قدرت رو هر وقتی گیر بیارم توی خونه میخونم، کتاب قیدار رو هم جدیدا شروع کردم به خوندن از روی فیدیبو برای وقتایی که توی خط واحد هستم تا برسم شرکت. ممنون از عزیزی که قیدار رو بهم معرفی کرد، توضیحات کتاب رو که دیدم گفتم اوه نمیشه نخوندش! :) La extrañé.

 به این فکر میکنم که باید کم کم برم ورزش اما هوا خیلی سرده شبها. دارم چاق میشم و پیرهن هام داره تنگ میشه :))) حالا کی بدووه این همه راه رو! خخ تازه شام هم باید سبک بخورم.

همچنان احساس سردرگمی در زندگی دارم، حس میکنم هدفی ندارم و نمی دونم باید چه هدفی داشته باشم، اصلا نمی دونم آیا واقعا هدفی هست که منو به وجد بیاره یا نه! من به عنوان یه کمال گرای عجیب.

خب نویسنده در همینجا سر قابلمه لونده دادن رو میزاره روش تا سر نره زیرش رو هم خاموش میکنه و گاز رو هم می بنده :)


۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۳۸ ۴ نظر
محٌـمد

قانون غریزه

چند شبی هست که روی پشت بوم می خوابم. علتش رو در مطلبی جدا نوشته بودم که اینجا منتشر نکردم.
خلوت و تاریکی اش رو دوست دارم اما چون خونمون نزدیک به جاده کمربندی هست صدای ماشین اذیت می کنه ولی خب به هوای خنک اش می ارزه.
شبا حس می کنم به آسمون نزدیکترم، انگار روحم مشتاق تره برای بازیگوشی های شبانه.
با دوستم صحبت میکردم، گفتم اگر کاری غیر از کامپیوتر سراغ داشتی خبرم کن، گفت تو دیگه چرا؟
گفتم خسته شدم، احساس می کنم دچار Burn Out شدم، یکجور اشباع شدن، هر چی از خودم یادم میاد همیشه پشت یک کامپیوتر بودم، تمام اون وقت هایی که باید شخصیتم شکل میگرفت، به تنها جایی که تعلق داشتم کامپیوتر بوده و الان خیلی حس بدی نسبت به خودم دارم، دوست دارم محیط های دیگه ای رو هم تجربه کنم.
این حال بد بیشتر به این خاطر هست که می بینم چیزی که اینقدر واسش وقت گذاشتم چقدر توی مملکت ما بی ارزش هست.
وقتی که میبینم آگهی های استخدام برنامه نویس حقوق رو میزنند اداره کار اما کارگر آبغوره گیری باید بیشتر حقوق بگیره!
آشنایی داریم که یک دهنه کوچیک تعمیر دوچرخه داره، اونسری همراه مامان و داییم رفته بودیم پیشش که برای چند تا مساله دعا برداره واسمون. یک پیر سیدی هست.
مامانم گفت که سید گفته این مغازه تعمیر دوچرخه که واسم صرفی نداره، بیشتر به خاطر همون کار دعا نویسی دارم میام در مغازه. آخرشم گفته بود که آره‌ ماهی ۳ تا ۴ تومن واسم داره!
خدای من، این دستمزد رو یه تحلیلگر یا برنامه نویس ارشد هم توی شهرمون نمیگیره! سالها تجربه، تخصص و مهارت، شب بیداری و استرس، آخرش اندازه یه دعا نویس هم در نمیاری.
خلاصه اینکه توی کارم سرخورده هستم.
همزمان ظرفیت عظیمی برای پذیرش هر اندک شادی و دلخوشی دارم اما نیست.
مسیرم رو توی زندگی گم کردم، به دوستم گفتم که فکر می کنم بهتره یه مدت از این دنیای کامپیوتر دور باشم، اما به کجا ؟ چطور ؟ نمی دونم.
از اینکه اینقدر کمالگرا هستم بیزارم، زندگی من جوری جلو رفته که همیشه از جنبه های منفی کمالگرایی بیشتر ضربه خوردم و رنج کشیدم تا جنبه های مثبتش.
احساس ضعف میکنم، نمی تونم هیچ کاری رو به سرانجام برسونم، برای هر کاری که میخوام شروع کنم هزار تا دلیل قانع کننده برای شروع نکردنش دارم.
وقتی هم که شروع می کنم، اینقدر ایده آل فکر می کنم که هیچوقت کار رو به سرانجام نمی رسونم.
دوست داشتم با یکی مثل خودم حرف می زدم، یکی مثل خودم که این دوران رو پشت سر گذاشته و الان بتونه من رو توی این اتاق تاریک وهم و سرگشتگی راهنمایی کنه به سمت در خروجی.
ولی رسم زندگی اینه که هیچ چیزی رو رایگان به کسی نمیده! به ازای هر چیزی که فکر می کنی بهت لطف شده یه چیزی ازت گرفته شده که باید واسه بدست آوردنش بجنگی، گاهی گمشده ات میشه قناعت، وقتی که خیلی پولداری و بازم نمی تونی از زندگی لذت ببری باید قانع بودن رو با جنگیدن بدست بیاری.
این جمله هم خطاب به نیمه گمشده ام: فعلا برو غازت رو بچرون که حوصله ات رو ندارم، یعنی حوصله مسئولیت های سنگین زندگی و دردسر رو ندارم. آدم ازدواج می کنه که آرامش داشته باشه، نه اینکه کوهی از بدبختی رو روی سر خودش آوار کنه و بعد حسرت روزای مجردی رو بخوره و دلخوش باشه که حداقل از قافله چرخه طبیعت عقب نموند و مرحله جفت گیری رو هم پشت سر گذاشت!
چه بی روح و بی مزه!
احساس تنها بودن می کنم، هیچوقت آرامش رو توی خانواده درک نکردم، همیشه دعوا بود و‌حکومت نظامی و بازخواست.
گاهی اوقات فکر می کنم که من هیچوقت، من نشدم. اینی که هست، یه جنین نارس هست که داره با تقلا در حالی که لوله رحم دور گردنش پیچیده و خفه اش می کنه، سعی کنه زنده بمونه، قانون غریزه.

این بود چس ناله های امشب. تا شبی دیگه و چس ناله ای دیگر، خدانگهدار.

۰۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۱ ۳ نظر
محٌـمد