وارد خونه که شدم دیدم کف پذیرایی دراز به دراز افتاده، فهمیدم که باز خبری شده، نفس عمیقی کشیدم از اون نفس ها که موقع پریدن از بلندی آدما میکشن.

از مامانم پرسیدم که چی شده، گفت هیچی بلند شده که بیاد توی آشپزخونه سرش گیج رفته اینم بجای اینکه بشینه تا خون درست به مغزش برسه و بلند شه دویده با کله رفته توی دیوار!

حالا هم میگه سرم درد میکنه. چشمم که به من خورد انگار بچه ای که باباشو دیده باشه، شروع کرد به نفس های هس  هس کشیدن و حال خود خراب نشون دادن، مامان گفت که کمکشون کن بره دستشویی. زیر بغلش رو گرفتم دیدم اوه، وضعش خیلی خرابه، اصلا راه رفتن هم یادش رفته! با برادرم بردیمش بیمارستان، میگفت رفتیم اونجا من نمیتونم حرف بزنم خودتون بگید که چطور شده.

خدا رو شکر موردی نبود، از سرش عکس گرفت و یه سرم بهش زدن، گفتم خدا کنه که بیخیال بشه. این واسه یه سردرد ساده اونقدر به خودش تلقین میکنه که آدم فکر میکنه طرف واقعا گلوله تانک بهش اصابت کرده.

فرداش مامان گفتم که امروز چطور بود، گفت هیچی، صبح نشسته گریه کردن که نکنه یه وقت بمیرم!! واسه یه سردرد ساده! سری تکون میدم و میرم توی اتاق. تا چند روز هر زیر لب غرولند میکرد. سکوت میکنم و همش با خودم تکرار میکردم که حواست باشه عصبانی نشی، آروم چیزی نیست.. یکم صبر که چیزی نیست.

اوضاع کار خوبه، واقعا اینجا از لحاظ اعصاب خیلی آروم ترم. زمانبندی ها اذیتم نمی کنه و استرسم کمه. امروز مدیرمون خواست که صحبت کنیم، حرف کلیش این بود که نقد کن اگر چیزی اذیتت میکنه حتما بگو. و اینکه سعی کن دخالت کنی تو کارها. به نظرم این قضیه با مصاحبه هایی که اخیرا انجام داده بی ربط نباشه، چون آخر وقت هم یک نفر برای مصاحبه اومده بود که احتمال اینکه به تیممون اضافه بشه خیلیه. حس کردم نگران بود که اینجا با توجه به تجربه های قبلیم مساله ای اذیتم کنه و من ابراز نکنم و بعد بخوام بزارم برم.

یه کم صحبت کردیم و چندتا خوبی از شرکت گفتم و گفتم که تنها حس بدی که دارم اینه که جو صمیمانه اینجا ممکنه بعدا مشکل ساز بشه. البته باید اعتراف کنم که روم نشد که واقعا بگم که گاهی بچه ها زیادی مشغول حاشیه میشن و روی کار تمرکز ندارن. نمیدونم چطور میشد این حرفو زد در حالی که عملا انگار زیرآب همه تیم رو زده باشی وقتی که هنوز خودتم نسبت به حرفت مطمین نیستی.

همچنان استخر میریم و هربار یه حوله میگیرم و میارم خونه :) تازه سفارش جدید هم میگیرم هر هفته که رنگ آبی بیار این هفته!


کتاب قوانین قدرت رو هر وقتی گیر بیارم توی خونه میخونم، کتاب قیدار رو هم جدیدا شروع کردم به خوندن از روی فیدیبو برای وقتایی که توی خط واحد هستم تا برسم شرکت. ممنون از عزیزی که قیدار رو بهم معرفی کرد، توضیحات کتاب رو که دیدم گفتم اوه نمیشه نخوندش! :) La extrañé.

 به این فکر میکنم که باید کم کم برم ورزش اما هوا خیلی سرده شبها. دارم چاق میشم و پیرهن هام داره تنگ میشه :))) حالا کی بدووه این همه راه رو! خخ تازه شام هم باید سبک بخورم.

همچنان احساس سردرگمی در زندگی دارم، حس میکنم هدفی ندارم و نمی دونم باید چه هدفی داشته باشم، اصلا نمی دونم آیا واقعا هدفی هست که منو به وجد بیاره یا نه! من به عنوان یه کمال گرای عجیب.

خب نویسنده در همینجا سر قابلمه لونده دادن رو میزاره روش تا سر نره زیرش رو هم خاموش میکنه و گاز رو هم می بنده :)