سه روز از شروع کارم در شرکت جدید که مشغول شدم می گذرد.

روز اول خیلی استرس داشتم، از اینکه قرار بود در محیطی جدید قرار بگیرم که مطمئن نبودم براش آماده هستم و می تونم باهاش کنار بیام.

یکجور ترس از تجربه کار با افراد جدید، همون چیزی که به عنوان چالشی مهم برای خودم در نظر داشتم و می خواستم علارغم میل باطنی و ترسی که داشتم، و همچنین حس راحت طلبی من که این جو جدید اون رو به زحمت می انداخت، اینبار انتخاب های دیگه رو که شخصیت راحت طلب و ترسوی درونم پیشنهاد میده رو بزارم کنار و صاف برم تو شکمه سخت ترین انتخابم!.

روز اول خیلی درگیر بودم. طرف مثل کسی مربی شنا که یهو چهار دست و پای طرف رو میگیره می اندازه توی 4 متری! دقیقه اول بدون هیچ توضیحی یک جلسه 3 ساعت تحلیل  سیستم نرم افزاری رو بدون ارائه هیچگونه توضیح توجیحی و یا ارائه مباحث مقدماتی نحوه کارشون، شروع کرد که برای من بودن در اون جلسه دشوار می نمود.

الان یکم بهتر شدم. فکر می کنم کمی از استرس ناشی از بودن در اون جو جدید کم شده، و می تونم با افراد جدید ارتباط برقرار کنم.

یکی دیگه از مهمترین دغدغه هام، این بود که آیا می تونم از پس این کار در این شرکت بر بیام یا نه! که واقعا داشت اعصابمو خرد می کرد. الان بعد از چند روز کار احساس بهتری نسبت بهش دارم و فکر می کنم می تونم از پس این کار بر بیام.

البته هنوز این دغدغه رو دارم که آیا می تونم به این کار به شکل بلند مدت هم نگاه داشته باشم یا نه، که فکر نمی کنم بتونم بلند مدت باهاشون همکاری داشته باشم.

یجورایی حس کارمندی رو دوست ندارم و الان مجبورری دارم این کار رو می کنم.

آدم خودت باشی و برای خودت کار کنی یه چیز دیگست.