یادمه از وقتی بچه بودم همیشه از اینکه یک کاری رو تقلید کنم بدم می یومد، اصلا حس بدی بهم دست می داد وقتی که تقلید می کردم. مثلا وقتی که توی کلاس معلم یه سوال نسبتا ساده می پرسید با اینکه جوابش رو بلد بودم اما وقتی که بقیه بچه ها دست بلند می کردند بیخیال می شدم و می گفتم خب وقتی که یه نفر که جواب رو می دونه دستش رو بالا می بره دیگه چه نیازی هست که منم دستم رو بالا ببرم ؟! از نظرم این کار یه جور تقلید و دنباله روی بود.
در عوض فقط وقتی دست بلند می کردم که یه جواب ناب به یه سوال سخت توی ذهنم داشتم و معمولا هم خیلی جدی و مصرانه نمی خواستم که من اونی باشم که جواب سوال رو می ده و انگار برام خیلی هم فرقی نداشت که من جواب بدم یا یکی دیگه.
الان البته خیلی چیزها عوض شده، همینطور که بزرگتر شدم و تجربه کسب کردم دارم می فهمم که دنیایی وجود داره به اسم ShowOff که توی اون آدما فقط دنبال دیده شدن هستند. یعنی مهم نیست که جواب سوال رو نمی دونند، یه جوابی سر هم می کنند و به هر نحو سعی می کنند در مقابل دیدگان معلم دیده شوند. خب یکم طول کشید تا فهمیدم این هم یک روش هست و همیشه داشتن بهترین ایده و جواب و اسرار توی ذهن خودم به تنهایی کافی نیست و باید بتونم من هم کمی شوآف بیام و خودم رو نشون بدم تا بتونم به بقیه اثبات کنم که من هم می تونم و من هم جواب سوال رو بلدم و در من هم استعداد هست !
تا اینجای کار البته فقط تونستم به اندازه ای چشمام رو باز کنم که خودم رو بشناسم و بدونم صورت سوال چی هست، هیچوقت به کتاب های موفقیت اعتقاد نداشته و ندارم، معمولا همشون یک نسخه عمومی و از قبل مورد تایید عامه مردم ( مردمی که لزوما درست فکر نمی کنند و معلوم نیست موفقیت رو در چه چیزها و ارزش هایی می دونند ) واقع شده رو در یک جلد خوشکل به همراه عکس نویسنده که همواره یک لبخند بسیار زیبا که نشان دهنده نظم نویسنده کتاب در مسواک زدن و نخ دندان کشیدن های قبل از خواب و ارتودنسی مناسب هست، عرضه می شوند.
البته جدیدا از بعضی از کتاب ها خوشم اومده و تصمیم گرفتم کمی هم از آقای لبخند میلیون دلاری کمک گرفته و سعی کنم یکبار هم که شده راه حلی غیر از چیزی که خودم بهش اعتقاد دارم رو امتحان کنم و تا اینجای کار فکر می کنم که نویسنده حق داره اما، اما یه چیزی که حس می کنم گمشده تمام کتاب های موفقیت این روزهای بازار هست که عموما ترجمه شده از نویسنده های موفق غربی هست اینه که خدایی انگار در دنیای اونها وجود نداره ! فقط خودتی و انتخاب های خودت و مهم نیست که اوضاع چقدر بیرون بد بشه و مهم نیست که خدا چه نقشی توی زندگی برای تو در نظر گرفته، در هر صورت تو باید موفق می شدی و یه عالمه پول می ساختی و اگر اینطور نشد تو یک بازنده ای و مقصری پس باید خودت رو سرزنش کنی.
اما آیا واقعا همینطوره ؟ یعنی واقعا آدما کاملا روی سرنوشت خودشون مسلط هستند و به چیزی که می خوان می تونند برسند ؟ یعنی این دنیا اینقدر عادلانه هست ؟
فکر می کنم جواب خیلی از بلغور کننده های کتاب های موفقیت غربی منهای خدا بله باشه اما من نمی تونم این حرف امیر ملک کلام رو نادیده بگیرم که :
خدای را به بر هم زدن اراده ها و وا شدن گره ها و شکستن همت ها شناختم.
یعنی چی این جمله ؟ یعنی که غیر از اراده من، یک اراده دیگه هم وحود داره که به نوعی باعث یک جبر از پیش تعیین شده برای انتخاب ها و گزینه هایی که هر شخص در لحظه می تونه انتخاب کنه وجود داره.
می فهمی ؟ جبر! تو مجبوری و گزینه هایی که در لحظه جلوی من گذاشته می شه فرسنگ ها و سالیان سال نوری با گزینه های افرادی مثل انیشتین و استیو جابز و هیتلر و و و فاصله داره، پس چطور من از خودم توقع دارم که به همون نتایجی برم که اونها رسیدند در حالی که داشته ها و نداشته ها، گزینه ها و انتخاب ها، نقش و استعداد های من چیزهای دیگریست !
کاش می فهمیدیم که این ماییم که موفق و ناموفق بودن یا خوشبخت و بدبخت بودن خودمون رو قضاوت خواهیم کرد و دلم برای کسایی که تمام عمر دنبال این هستند که بقیه موفقیت یا عدم موفقیت اونها رو قضاوت کنند می سوزه.
و ای کاش خودمون رو می بخشیدیم، گذشته خودمون رو می بخشیدیم و می فهمیدیم که خوشبختی دقیقا از لحظه ای که تصمیم میگیرم یه کار خوب انجام بدیم حساب میشه واسمون و خدا بهمون لبخند می زنه و تا ته مسیر باهامونه و اینقدر آرامش خودمون رو برای نداشته هامون، داشته های دیگران، و اشتباهاتمون بهم نمی زدیم.