❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشته ها» ثبت شده است

در باب سعه صدر

این مدت خیلی ذهنم درگیر مفهوم صبر و سعه صدر بود.

دیدم آخر آخر همه ی دین، اینه که بتونیم درمقابل چیزی که مخالف نفسمون هست و باعث رنجشمون میشه صبر کنیم و در عین حال به خدا لبخند بزنیم و زبان به کفر گویی باز نکنیم.

منی که حضرت دوست رو هر روز باید تحمل کنم خوب میفهمم این موضوع رو. از نظر من دین یعنی همین زهر ماری که انگار با زور میریزن توی حلق ات و تو باید لبخند بزنی.

خیلی سخته. سعه صدر یعنی که در حالی که به حد بالایی از رشد عقلی رسیدی بتونی یه جاهل و رفتارهاش رو تحمل کنی و بهم نریزی.

معمولا کسی که میفهمه در مواجهه با کسی که نمیفهمه بدجور آشفته میشه و کمتر کسی میتونه تحمل کنه.

دیدم در برخورد با خدا هم معمولا همینجوری هستیم. زود از کوره در میریم. یکم ازدواجمون دیر بشه بهم میریزیم و صبرمون به سر میاد و زبان به کفر گویی باز میکنیم.

تا ناراحتی بهمون میرسه بی صبرانه از خدا گله و شکایت می کنیم.

چیزی که وقتی درباره حیات امامان میخونم و ندیدم جایی به این موضوع بپردازه اینه که اینها واقعا خیلی خیلی دلیل داشتن که بی صبری کنن و بخوان به خدا اعتراض کنن!

مثلا پیامبر بگه خدایا تو به ما میگی برو اینا رو کاری کن به من ایمان بیارن اونوقت یه ابله ای مثل ابوجهل رو میکنی عموی ما؟؟ گرفتی مارو؟ این آدمای درب وداغون چیه دور من داری جمع میکنی؟ چهار تا سالم تر نبود که ایمان بیارن کار جلو بره؟ و ... .


پ.ن: نویسنده هنوز هم شاکیه و فایده ای توی این سعه صدر و صبر نمی بینه. هر وقت بهش نگاه میکنم احساس یتیمی میکنم، از اینکه توی دنیای فانتری و بچه گانه خودش فرو رفته و دیگه هیچ چیز نمی بینه و نمی فهمه و این آزارم میده. دارم تمرین میکنم که همینطوری که هست بپذیرمش و دیگه کمتر سعی کنم برای تغییر دادن چیزی.


۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۳ ۶ نظر
محٌـمد

قفل آهنی


به قدری از خودآگاهی رسیدم که زنجیر های بسته شده به پای و دست روحم رو می تونم حس کنم.

درد آهنی که به مچ پایم قفل شده است و در گذر سال ها در گوشت و استخوانم فرو رفته و پیوند خورده و هر بار‌ که تکانی به خود میدهم زخمش را حس می کنم و درد شدیدش آزارم می دهد و زیر لب در تاریکی قفس جسم خود فقط زمزمه میکنم که نمی توانم، نمی شود!

ضخامت زنجیر ها زیاد است و من می بینم که راهی ندارم جر اینکه اینها را از خودم باز کنم، هر بار که دست سمت قفل میبرم جیغ و داد نفسم بلند می شود که نه درد دارد، نمی شود، نمی توانیم. و من دست باز پس می کشم و باز سر در گریبان فرو میبرم و زانوی غم بغل می گیرم از اینکه می دانم آسمان تا کجاست و من در‌چنین بندی گیر افتاده ام و نمی دانم چاره چیست.

چشمانم که در کاسه سر میچرخد و می بیند و دل می بندد نیک محکم تر شدن قفل بردگی نفس را بر پای خودم حس میکنم و به خود میگویم که نگاه کن اما‌ نبین و دل نبند که راه آسمان طولانیست و اگر این قفل محکمتر در گوشت پایت فرو رود وقتی هم که بتوانی آنرا با هر زحمت و‌رنجی باز‌کنی شاید دیگر نتوانی از درد و خونریزی آن زیاد قدم برداری به سمت قرارگاه آرامش خود و تاب و طاقتت تمام شود، آنگاه چه؟

آزاده ای با پای زخمی و خونین که در مسیر افتاده است و تقدیر چنین فراری از بند قفس، گیر افتادن دوباره به دست همان نفس و بازگردانده شدن به قفسی تنگتر و سردتر است، با قفل و زنجیری محکمتر!

پس باید مطمئن شد که توان کافی در پاها برای بعد از فرار از قفس وجود داشته باشد.


ازش گذشتم، باشد تا ما را نیز در زمره تنهایان شهر درآورند.


۰۲ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۴ ۰ نظر
محٌـمد

انک کادح الى ربک

اگر داری راه میری بایست و اگر ایستادی بشین و اگر نشستی قشنگ یه بالش بزار زیر سرت و با دقت بخون چون نویسنده قصد داره یه راز خیلی مهم زندگی رو بهت بگه :)

حقیقت اینه که در جستجوی آرامش و رسیدن به اون چیزی که فکر می کنی قراره بهت آرامش بده دو احتمال وجود داره، یا از قبل بهت داده شده یا خیر.

در حالت اول چون بدون زحمت بهت داده شده پس احتمال خیلی زیاد قدرش رو نمی دونی و به دنبال آرامش همه عمر به دنبال یک "نه اینهایی که دارم" می گردی و اینطوری همیشه ناآرامی.

در حالت دوم هم باید برای رسیدن به چیزی که می خوای خیلی بجنگی، اونقدری که ریقت بزنه بیرون و اگر امیدت رو از دست ندی در این مسیر، و همش پشت سر هم انتخاب های درستی داشته باشی این احتمال وجود داره که آخر کار چیزی که می خوای رو بدست بیاری. ولی خب چون در این حالت احتمال اینکه دقیقا بدونی چیزی که میخوای چی هست و کجا قراره پیداش کنی خیلی کمه پس نتیجه این میشه که همه عمر ناآرامی در جستجوی آرامشی که نمی دانی کجاست !

اما رازی که می خوام بگم اینه که در حقیقت هیچ چیزی در این دنیا نیست که بهت آرامش بده، اصلا چنین نقطه ای تعریف نشده هست؛ تنها آرامش واقعی حرکت به سمت خدا هست و اون یک نقطه نیست، یک مسیره که باید تا مرگ ادامه اش بدی.

خلاصه اینکه «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیهِ»

 

۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر
محٌـمد

خدای شکننده ی همت ها

یادمه از وقتی بچه بودم همیشه از اینکه یک کاری رو تقلید کنم بدم می یومد، اصلا حس بدی بهم دست می داد وقتی که تقلید می کردم. مثلا وقتی که توی کلاس معلم یه سوال نسبتا ساده می پرسید با اینکه جوابش رو بلد بودم اما وقتی که بقیه بچه ها دست بلند می کردند بیخیال می شدم و می گفتم خب وقتی که یه نفر که جواب رو می دونه دستش رو بالا می بره دیگه چه نیازی هست که منم دستم رو بالا ببرم ؟! از نظرم این کار یه جور تقلید و دنباله روی بود.
در عوض فقط وقتی دست بلند می کردم که یه جواب ناب به یه سوال سخت توی ذهنم داشتم و معمولا هم خیلی جدی و مصرانه نمی خواستم که من اونی باشم که جواب سوال رو می ده و انگار برام خیلی هم فرقی نداشت که من جواب بدم یا یکی دیگه.
الان البته خیلی چیزها عوض شده، همینطور که بزرگتر شدم و تجربه کسب کردم دارم می فهمم که دنیایی وجود داره به اسم ShowOff که توی اون آدما فقط دنبال دیده شدن هستند. یعنی مهم نیست که جواب سوال رو نمی دونند، یه جوابی سر هم می کنند و به هر نحو سعی می کنند در مقابل دیدگان معلم دیده شوند. خب یکم طول کشید تا فهمیدم این هم یک روش هست و همیشه داشتن بهترین ایده و جواب و اسرار توی ذهن خودم به تنهایی کافی نیست و باید بتونم من هم کمی شوآف بیام و خودم رو نشون بدم تا بتونم به بقیه اثبات کنم که من هم می تونم و من هم جواب سوال رو بلدم و در من هم استعداد هست !
تا اینجای کار البته فقط تونستم به اندازه ای چشمام رو باز کنم که خودم رو بشناسم و بدونم صورت سوال چی هست، هیچوقت به کتاب های موفقیت اعتقاد نداشته و ندارم، معمولا همشون یک نسخه عمومی و از قبل مورد تایید عامه مردم ( مردمی که لزوما درست فکر نمی کنند و معلوم نیست موفقیت رو در چه چیزها و ارزش هایی می دونند ) واقع شده رو در یک جلد خوشکل به همراه عکس نویسنده که همواره یک لبخند بسیار زیبا که نشان دهنده نظم نویسنده کتاب در مسواک زدن و نخ دندان کشیدن های قبل از خواب و ارتودنسی مناسب هست، عرضه می شوند.
البته جدیدا از بعضی از کتاب ها خوشم اومده و تصمیم گرفتم کمی هم از آقای لبخند میلیون دلاری کمک گرفته و سعی کنم یکبار هم که شده راه حلی غیر از چیزی که خودم بهش اعتقاد دارم رو امتحان کنم و تا اینجای کار فکر می کنم که نویسنده حق داره اما، اما یه چیزی که حس می کنم گمشده تمام کتاب های موفقیت این روزهای بازار هست که عموما ترجمه شده از نویسنده های موفق غربی هست اینه که خدایی انگار در دنیای اونها وجود نداره ! فقط خودتی و انتخاب های خودت و مهم نیست که اوضاع چقدر بیرون بد بشه و مهم نیست که خدا چه نقشی توی زندگی برای تو در نظر گرفته، در هر صورت تو باید موفق می شدی و یه عالمه پول می ساختی و اگر اینطور نشد تو یک بازنده ای و مقصری پس باید خودت رو سرزنش کنی.
اما آیا واقعا همینطوره ؟ یعنی واقعا آدما کاملا روی سرنوشت خودشون مسلط هستند و به چیزی که می خوان می تونند برسند ؟ یعنی این دنیا اینقدر عادلانه هست ؟
فکر می کنم جواب خیلی از بلغور کننده های کتاب های موفقیت غربی منهای خدا بله باشه اما من نمی تونم این حرف امیر ملک کلام رو نادیده بگیرم که :
خدای را به بر هم زدن اراده ها و وا شدن گره ها و شکستن همت ها شناختم.
یعنی چی این جمله ؟ یعنی که غیر از اراده من، یک اراده دیگه هم وحود داره که به نوعی باعث یک جبر از پیش تعیین شده برای انتخاب ها و گزینه هایی که هر شخص در لحظه می تونه انتخاب کنه وجود داره.
می فهمی ؟ جبر! تو مجبوری و گزینه هایی که در لحظه جلوی من گذاشته می شه فرسنگ ها و سالیان سال نوری با گزینه های افرادی مثل انیشتین و استیو جابز و هیتلر و و و فاصله داره، پس چطور من از خودم توقع دارم که به همون نتایجی برم که اونها رسیدند در حالی که داشته ها و نداشته ها، گزینه ها و انتخاب ها، نقش و استعداد های من چیزهای دیگریست !
کاش می فهمیدیم که این ماییم که موفق و ناموفق بودن یا خوشبخت و بدبخت بودن خودمون رو قضاوت خواهیم کرد و دلم برای کسایی که تمام عمر دنبال این هستند که بقیه موفقیت یا عدم موفقیت اونها رو قضاوت کنند می سوزه.
و ای کاش خودمون رو می بخشیدیم، گذشته خودمون رو می بخشیدیم و می فهمیدیم که خوشبختی دقیقا از لحظه ای که تصمیم میگیرم یه کار خوب انجام بدیم حساب میشه واسمون و خدا بهمون لبخند می زنه و تا ته مسیر باهامونه و اینقدر آرامش خودمون رو برای نداشته هامون، داشته های دیگران، و اشتباهاتمون بهم نمی زدیم.

۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۷ ۱ نظر
محٌـمد
پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ محٌـمد
دنیا؛ این قفس زیبا

دنیا؛ این قفس زیبا

دنیا؛ این قفس زیبا که گاهی وقتی به موزیک مورد علاقه ات گوش میکنی، یا به یک تابلوی نقاشی زیبا خیره میشی، چیزهایی که تورو از کالبد خودت بیرون میکشند و روح تو به بیرون از این قفس پرواز میدن، اونوقته که دردی عمیق و اندوهی پایان ناپذیر قلبتو فشار میده و به یادت میاره که تو متعلق به اینجا نیستی!
گاهی فکر میکنم روزمرگی و حواس پنج گانه به خوبی طراحی شده اند تا این درد عمیق رو گاهی برای انسان تسکین بدن و بهش قدرت ادامه مسیر و زندگی کردن در همین قفس تنگ و کوچیک بدهند.
چه بسا اگر انسان از این زر و زیور گول زننده و روزمرگی فراموشی آور خلاص میشد هر لحظه دست به خودکشی و پایان اینجا بودن خودش میداد، اینجایی که هر نغمه و نسیمی انگار به اون میگن که تو متعلق به اینجا نیستی .

۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر
محٌـمد