القصه اتفاقاتی که در روزهای اخیر بر ما گذشت.

واسه یه اسهال ساده ی پدر، یک هفته در استرس و رنج گذشت. نمی دونم واقعا اینقدر که نشون میده درد داره واقعا یا نه! یعنی دوست دارم یه بار هم که شده برم داخل بدنش ببینم چه خبره که یه مرد به این سن یهو به خاطر یه ضعف ساده ناشی از اسهال وانمود می کنه که داره فلج میشه و مثل یه بچه گریه کنه.

اونوقت این مشکل با مشکل اعصابش هم تبانی می کنند تا بدترین هفته رو واست رقم بزنه و آخرش می مونی که آخه این چه مدل امتحانی هست، چرا باید اینقدر از انرژی من سر یه همچین موضوعاتی مسخره ای هرز بره.

زور میزنی که اشکت در بیاد بعد بهم میگی بیا تا چشمام اشکی هست ازم عکس بگیر ؟! بعد هم بگی نه خوب نشد و دوباره جلو خودم الکی گریه کنی و بگی حالا بگیر!

حواست که نیست راه میری اما تا به یکی میرسی خودت رو روی زمین می کشی؟! با ما حرف می زنی اما زنگ میزنی به کل اقوام و با داد بیداد و مقطع و عصبانی میگی که نمی تونی حرف بزنی که چی؟!

آخه آدم عاقل نصفه شبی ما رو بیدار می کنی که چی؟ خواب دیدی که برادر شهیدت بهت گفته مادرمون فوت شده؟ خب آدم عاقل اولا که خواب حجت نیست، دوما تو نباید زنگ بزنی از یه نفر بپرسی که اینطور شده یا نه؟

فقط می دونم تا موقعی که توی این خونه هستم بعید هست وضعیتم تغییری کنه و باید سعی کنم هر طور شده بزنم بیرون اما واقعا هم راهی ندارم.

بخوام هم برم سر کار، اونم کاری که ذاتا خودش استرس داره، بعد شب بیام توی همین خونه که همه جاش انرژی منفی هست و ذهن ها سمی.

خیلی بد هست که دارم می بینم پدرم زیر سقفی به اسم مریضیش گیر کرده و تمام هویت و هستی خودش رو همون زیر مدفون گذاشته. فکر نمی کنم چیزی بدتر از این باشه که بهش بگی تو حالت خوبه! یعنی حاضره سرت رو از تن جدا کنه، چون یه جورایی همه هویت اش رو زیر سوال بردی.

آخه که چی آدم عاقل هر جا میخوای خودت رو معرفی کنی میگی بیمار صعب العلاج! یکم روحیه داشته باش خو مرد! داغون کردی ما رو بخدا.

از یه ضعف ساده جسمی؛ فلج کردی خودت رو مثل بچه ها گریه می کنی جلو همه که چی؟ هم خودت زجر می کشی هم مارو زجر میدی.

فقط دلم واسه مادرم می سوزه که همیشه تحمل می کنه، منم به خودش رفتم...همیشه تحمل می کنم. یعنی چاره ای ندارم. مثل قیافه ات می مونه که حتی زشت هم باشه نمی تونی ازش فرار کنی. هر لحظه باهاته و روی سرنوشتت تاثیر میزاره، روی آدمایی که باهات برخورد می کنند، روی کسی که مثلا قراره دوستت داشته باشه اما چون خیلی زشتی حالش بهم میخوره ازت و هیچوقت دوستت نخواهد داشت، مثل خیلی چیزا. اما هیچ چاره ای نداری جز تحمل کردن. مثل وقتی که یه گنجشک رو توی مشتت میگیری. اولش یکم تقلا می کنه اما بعد دیگه تسلیم میشه و حتی وقتی مشتت رو باز می کنی تکون نمی خوره.

یعنی باورت به پرواز رو کلا از دست میدی و خیلی سخته که توی این شرایط امیدت رو حفظ کنی.

خب بهر حال فقط امیدوارم که اون جواب آزمایش کوفتی دیگه چیزی رو نشون نده.

بگذریم...