❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد و دل» ثبت شده است

قانون غریزه

چند شبی هست که روی پشت بوم می خوابم. علتش رو در مطلبی جدا نوشته بودم که اینجا منتشر نکردم.
خلوت و تاریکی اش رو دوست دارم اما چون خونمون نزدیک به جاده کمربندی هست صدای ماشین اذیت می کنه ولی خب به هوای خنک اش می ارزه.
شبا حس می کنم به آسمون نزدیکترم، انگار روحم مشتاق تره برای بازیگوشی های شبانه.
با دوستم صحبت میکردم، گفتم اگر کاری غیر از کامپیوتر سراغ داشتی خبرم کن، گفت تو دیگه چرا؟
گفتم خسته شدم، احساس می کنم دچار Burn Out شدم، یکجور اشباع شدن، هر چی از خودم یادم میاد همیشه پشت یک کامپیوتر بودم، تمام اون وقت هایی که باید شخصیتم شکل میگرفت، به تنها جایی که تعلق داشتم کامپیوتر بوده و الان خیلی حس بدی نسبت به خودم دارم، دوست دارم محیط های دیگه ای رو هم تجربه کنم.
این حال بد بیشتر به این خاطر هست که می بینم چیزی که اینقدر واسش وقت گذاشتم چقدر توی مملکت ما بی ارزش هست.
وقتی که میبینم آگهی های استخدام برنامه نویس حقوق رو میزنند اداره کار اما کارگر آبغوره گیری باید بیشتر حقوق بگیره!
آشنایی داریم که یک دهنه کوچیک تعمیر دوچرخه داره، اونسری همراه مامان و داییم رفته بودیم پیشش که برای چند تا مساله دعا برداره واسمون. یک پیر سیدی هست.
مامانم گفت که سید گفته این مغازه تعمیر دوچرخه که واسم صرفی نداره، بیشتر به خاطر همون کار دعا نویسی دارم میام در مغازه. آخرشم گفته بود که آره‌ ماهی ۳ تا ۴ تومن واسم داره!
خدای من، این دستمزد رو یه تحلیلگر یا برنامه نویس ارشد هم توی شهرمون نمیگیره! سالها تجربه، تخصص و مهارت، شب بیداری و استرس، آخرش اندازه یه دعا نویس هم در نمیاری.
خلاصه اینکه توی کارم سرخورده هستم.
همزمان ظرفیت عظیمی برای پذیرش هر اندک شادی و دلخوشی دارم اما نیست.
مسیرم رو توی زندگی گم کردم، به دوستم گفتم که فکر می کنم بهتره یه مدت از این دنیای کامپیوتر دور باشم، اما به کجا ؟ چطور ؟ نمی دونم.
از اینکه اینقدر کمالگرا هستم بیزارم، زندگی من جوری جلو رفته که همیشه از جنبه های منفی کمالگرایی بیشتر ضربه خوردم و رنج کشیدم تا جنبه های مثبتش.
احساس ضعف میکنم، نمی تونم هیچ کاری رو به سرانجام برسونم، برای هر کاری که میخوام شروع کنم هزار تا دلیل قانع کننده برای شروع نکردنش دارم.
وقتی هم که شروع می کنم، اینقدر ایده آل فکر می کنم که هیچوقت کار رو به سرانجام نمی رسونم.
دوست داشتم با یکی مثل خودم حرف می زدم، یکی مثل خودم که این دوران رو پشت سر گذاشته و الان بتونه من رو توی این اتاق تاریک وهم و سرگشتگی راهنمایی کنه به سمت در خروجی.
ولی رسم زندگی اینه که هیچ چیزی رو رایگان به کسی نمیده! به ازای هر چیزی که فکر می کنی بهت لطف شده یه چیزی ازت گرفته شده که باید واسه بدست آوردنش بجنگی، گاهی گمشده ات میشه قناعت، وقتی که خیلی پولداری و بازم نمی تونی از زندگی لذت ببری باید قانع بودن رو با جنگیدن بدست بیاری.
این جمله هم خطاب به نیمه گمشده ام: فعلا برو غازت رو بچرون که حوصله ات رو ندارم، یعنی حوصله مسئولیت های سنگین زندگی و دردسر رو ندارم. آدم ازدواج می کنه که آرامش داشته باشه، نه اینکه کوهی از بدبختی رو روی سر خودش آوار کنه و بعد حسرت روزای مجردی رو بخوره و دلخوش باشه که حداقل از قافله چرخه طبیعت عقب نموند و مرحله جفت گیری رو هم پشت سر گذاشت!
چه بی روح و بی مزه!
احساس تنها بودن می کنم، هیچوقت آرامش رو توی خانواده درک نکردم، همیشه دعوا بود و‌حکومت نظامی و بازخواست.
گاهی اوقات فکر می کنم که من هیچوقت، من نشدم. اینی که هست، یه جنین نارس هست که داره با تقلا در حالی که لوله رحم دور گردنش پیچیده و خفه اش می کنه، سعی کنه زنده بمونه، قانون غریزه.

این بود چس ناله های امشب. تا شبی دیگه و چس ناله ای دیگر، خدانگهدار.

۰۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۱ ۳ نظر
محٌـمد

اهل خواستن

خدا یه بنده هایی هم داره که اهل خواستن نیستند، یعنی نه که نخوان، می خوان اما خواستشون رو بیان نمی کنند. نمی دونم خدا با اون بنده ها چطوری تا می کنه؛ چطوری عطا می کنه!

آخه منم یکی از همون بنده ها هستم، خدایا هوای ما رو هم داشته باش. زبونمون واسه خواستن چیزهایی که لیاقتش رو نداریم دراز نیست اما می خوایم، فقط نمی تونیم بیان کنیم.

اشکم دم مشکم نیست که ادای آدم خوبا رو در بیارم و دائم گریه کنم اما می خوام، فقط نمی تونم خودم رو قانع کنم که ازت بخوام، یعنی به نداشتن انس گرفتم. ما هم انسانیم دیگه.


پ.ن: واقعا کمتر کسی می تونه من رو بخندونه، نه که نخوام اما سطح شوخی خیلی از افراد واسم پایینه. اما با فیلمهای چارلی چاپلین اونقدر خنده ام میگیره که دلدرد می گیرم. کلا یه حس خاصی نسبت به کسایی که این قابلیت رو دارند که من رو بخندونند پیدا می کنم !

۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۳ ۲ نظر
محٌـمد

چشم اشکی

القصه اتفاقاتی که در روزهای اخیر بر ما گذشت.

واسه یه اسهال ساده ی پدر، یک هفته در استرس و رنج گذشت. نمی دونم واقعا اینقدر که نشون میده درد داره واقعا یا نه! یعنی دوست دارم یه بار هم که شده برم داخل بدنش ببینم چه خبره که یه مرد به این سن یهو به خاطر یه ضعف ساده ناشی از اسهال وانمود می کنه که داره فلج میشه و مثل یه بچه گریه کنه.

اونوقت این مشکل با مشکل اعصابش هم تبانی می کنند تا بدترین هفته رو واست رقم بزنه و آخرش می مونی که آخه این چه مدل امتحانی هست، چرا باید اینقدر از انرژی من سر یه همچین موضوعاتی مسخره ای هرز بره.

زور میزنی که اشکت در بیاد بعد بهم میگی بیا تا چشمام اشکی هست ازم عکس بگیر ؟! بعد هم بگی نه خوب نشد و دوباره جلو خودم الکی گریه کنی و بگی حالا بگیر!

حواست که نیست راه میری اما تا به یکی میرسی خودت رو روی زمین می کشی؟! با ما حرف می زنی اما زنگ میزنی به کل اقوام و با داد بیداد و مقطع و عصبانی میگی که نمی تونی حرف بزنی که چی؟!

آخه آدم عاقل نصفه شبی ما رو بیدار می کنی که چی؟ خواب دیدی که برادر شهیدت بهت گفته مادرمون فوت شده؟ خب آدم عاقل اولا که خواب حجت نیست، دوما تو نباید زنگ بزنی از یه نفر بپرسی که اینطور شده یا نه؟

فقط می دونم تا موقعی که توی این خونه هستم بعید هست وضعیتم تغییری کنه و باید سعی کنم هر طور شده بزنم بیرون اما واقعا هم راهی ندارم.

بخوام هم برم سر کار، اونم کاری که ذاتا خودش استرس داره، بعد شب بیام توی همین خونه که همه جاش انرژی منفی هست و ذهن ها سمی.

خیلی بد هست که دارم می بینم پدرم زیر سقفی به اسم مریضیش گیر کرده و تمام هویت و هستی خودش رو همون زیر مدفون گذاشته. فکر نمی کنم چیزی بدتر از این باشه که بهش بگی تو حالت خوبه! یعنی حاضره سرت رو از تن جدا کنه، چون یه جورایی همه هویت اش رو زیر سوال بردی.

آخه که چی آدم عاقل هر جا میخوای خودت رو معرفی کنی میگی بیمار صعب العلاج! یکم روحیه داشته باش خو مرد! داغون کردی ما رو بخدا.

از یه ضعف ساده جسمی؛ فلج کردی خودت رو مثل بچه ها گریه می کنی جلو همه که چی؟ هم خودت زجر می کشی هم مارو زجر میدی.

فقط دلم واسه مادرم می سوزه که همیشه تحمل می کنه، منم به خودش رفتم...همیشه تحمل می کنم. یعنی چاره ای ندارم. مثل قیافه ات می مونه که حتی زشت هم باشه نمی تونی ازش فرار کنی. هر لحظه باهاته و روی سرنوشتت تاثیر میزاره، روی آدمایی که باهات برخورد می کنند، روی کسی که مثلا قراره دوستت داشته باشه اما چون خیلی زشتی حالش بهم میخوره ازت و هیچوقت دوستت نخواهد داشت، مثل خیلی چیزا. اما هیچ چاره ای نداری جز تحمل کردن. مثل وقتی که یه گنجشک رو توی مشتت میگیری. اولش یکم تقلا می کنه اما بعد دیگه تسلیم میشه و حتی وقتی مشتت رو باز می کنی تکون نمی خوره.

یعنی باورت به پرواز رو کلا از دست میدی و خیلی سخته که توی این شرایط امیدت رو حفظ کنی.

خب بهر حال فقط امیدوارم که اون جواب آزمایش کوفتی دیگه چیزی رو نشون نده.

بگذریم...

 

 

۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۳ ۳ نظر
محٌـمد

قانون ده سال بعد

یکی از چیزهایی که توی دنیا تعریف شده تا ما آدمها رو تحت فشار و رنج دادن قرار بده سقف هست. سقف های ذهنی که توسط خودمون ساخته و پرداخته شده و یا توسط دیگران بر ما تحمیل شده و ما هم اونا رو پذیرفتیم.
یادمه تا وقتی مدرسه می رفتم همیشه سقف بالاسرم که همه ذهنم رو به خودش مشغول می کرد امتحان یا کلاس فردا بود، هیچوقت فراتر از اون نمی رفتم و فقط می خواستم همون سقف رو رد کنم و برای بعدش دیگه چیزی متصور نبودم.
بعد رسیدیم به سقف کنکور و فکر می کردیم اون رو رد کنیم دیگه تمومه و ما می تونیم یه نفس راحتی بکشیم.
بعد دانشگاه و تمام دردسر ها و چالش ها که فکر می کردیم اون ها رو رد کنیم دیگه می تونیم یه نفس راحتی بکشیم.
تا اینکه همه اونها رو هم رد کردیم و فهمیدیم که این قطار زندگی که مارو تا اینجا آورده دیگه رسیده به ته خط و از اینجا به بعدش رو باید روی پای خودمون وایسیم و دیگه سقف هامون رو خودمون پیدا می کنیم و می سازیم.
این شد که دنبال کار گشتیم و هربار توی هر شرکتی که رفتیم فکر کردیم دیگه اینجا می تونیم یه نفس راحتی بکشیم، تا اینکه فهمیدیم توی این شرکت ها هم نمیشه نفس راحتی کشید و سقف بعدیمون شد اینکه هر طور شده بزنیم بیرون از شرکت، طوری که هیچ سقفی هم رو سرمون خراب نشه و این شد که دغدغه هر روزمون شد اینکه چطور بدون در و خونریزی بزنیم بیرون از شرکت تا بعدش دیگه بتونیم یه نفس راحتی بکشیم.
بعدش هم تا یه مدت اندازه یک خواب دم سحر که نماز صبحت هم قضا شده نفس راحتی کشیدیم ولی فهمیدیم که اینطوری هم نمیشه و باید از سقف بیکاری و بیهودگی هم بگذریم تا بتونیم با پولی که بدست میاریم نفس راحتی بکشیم.
و این داستان همینطور ادامه پیدا کرد تا جایی که الان فکر می کنم اصلا قرار نیست ما توی این دنیا نفس راحتی بکشیم.
یعنی همیشه فکر می کنی یه سقفی هست که بعد از اون میشه آسمون رو دید، ولی وقتی که هربار به سختی از سقفی عبور می کنی، که هر سقفی هم به روش های مختلفی کنار میره، بعضی ها رو چون نمی دونیم و‌عجول هستیم سریع روی سر خودمون خرابش می کنیم و این میشه که قبل از اینکه بتونیم به سقف بعدی برسیم باید خودمون رو از زیر آوار سقفی که روی سرمون خراب شده بیرون بکشیم. که خب گاهی همین روند ممکنه تمام طول عمر رو شامل بشه.
بعضی سقف ها هم‌ خطای دید هستند و اصولا وجود ندارند، فقط بسته به دیدگاه ما داره که اگر جامون رو کمی تغییر بدیم میبینیم که سقف ناپدید شد.
مخلص کلام اینکه معلوم نیست این بشری که مخلوق خداست دقیقا کی و کجا می تونه نفس راحتی بکشه. نفسی راحتی که تمام عمر و سرمایه وجودیش رو پای رسیدن به اون میزاره و آخر کار هم معلوم نیست که بهش برسه یا نه.
تعریف قدیمی از اون لحظه که همه هوای راحتی رو به درون می کشی و به راحتی توی بازدم بیرون میدی لحظه ای هست که انسان پا به داخل بهشت ابدی میزاره.
برای آدمی فانی که عمر کوتاهی هم داره و توسط حس های پنج گانه خودش محدود شده از درون محدود شده، و توسط زمان و‌ مکان از بیرون محدود شده سخته که بتونه معنی زندگی ابدی رو بفهمه.
اصلا درک یک زندگی ابدی یه جورایی غیر ممکن به نظر میرسه برای چنین موجودی.
خلاصه این که ما به هوای کشیدن یک نفس راحتی هربار خودمون رو گول میزنیم تا بلکه بتونیم از سقفی که هربار یا توسط خودمون یا دیگران بالاسرمون ایجاد میشه رد بشیم.
وقتی که سقفی خیلی ذهنم رو مشغول‌می کنه و شروع می کنم به حرص خوردن و خودخوری، از اینکه خودم رو موجودی ابدی تصور کنم عذاب می کشم، درکش برام سخته که بتونم فراتر از زمان و مکانی که الان در اون محبوس شده ام فرار کنم و به نوعی ذهن خودم رو از این سقف های موقتی عبور بدم.
گاهی اوقات کسایی رو می بینم که تمام عمرشون پشت یک سقف گیر می کنند و هیچوقت فراتر از اون نمیرن.
انگار بعد از اون چیزی وجود نداره و خب یه جورایی با ذات انسان هم همخوانی داره این رفتار، و نمی دونم خدت چجوری توقع داره که این موجود بر خلاف ذات خودش که انس گرفتن هست عمل کنه و سختی رو به راحتی ترجیح‌‌ بده.
اما به نظرم ترفندی وجود داره که در واقع مثل نوعی وِرد یا اِسپل ( کلمات عجیب و غریبی که جادوگر ها برای اجرای جادوشون بیان می کنند ) عمل می‌کنه و می تونه بدون انجام کاری سقف ها رو گاهی حتی بدون اینکه از بین ببره، صرفا با شفاف کردن ذهن آدمی بهش این امکان بده تا بتونه فراسوی سقف رو ببینه و بفهمه که آیا واقعا ارزشش رو داره یا نه، اینکه مثلا ببینه بعد از تمام این سقف های دنیوی مرگی وجود داره که فقط هیچ راهی برای عبور ازش وجود نداره بجز اینکه همه چیزت رو بزاری تا بتونی رد شی، حتی جسمت، که برای انسان گاهی همه چیز تصور میشه. و خیلی مسخره هست که چنین دارایی که اینقدر خودمون رو مالکش می دونیم در واقع دارایی ما نیست و باید زیر سقف مرگ اون رو رها کنیم تا عبور کنیم.
عبور کردنی که ناچار به اون هستیم و چه بخواهیم و چه نخواهیم، جبرا ما رو از اون عبور می دهند و مهم نیست که چقدر فکر کنیم آزادیم و آزادی داریم، ما حتی درباره بزرگترین حق خودمون که زندگی کردن هست هم حق انتخابی نداریم و من در عجبم که چطور این سیستم بعد از تمام اینها، به شکلی عادلانه هست که عقربه های یک ساعت دقیق هستند.
جالبه که چطور زمان نسبی بودنش رو با گذر دادن خودش از ما بهمون می فهمونه، وقتی بچه بودیم و برای یک بستی ساعتها گریه می کردیم و‌فکر می کردیم اگر، و فقط اگر همون بستنی رو برامون بخرند دیگه می تونیم نفس راحتی بکشیم، یک ساعت بعد برامون اندازه بی نهایت بود و صبر کردن تا یک ساعت بهم هم محال، در حالی که وقتی بزرگ شدیم این زمان ها هم تغییر کرد و مثلا زمان دانشجویی شد دو یا چهار سال، و فکر کردیم که دو سال می تونه اندازه بی نهایت طولانی باشه و صبر کردن برامون سخت بود.
الان که به گذشته نگاه می کنم هر بار میگم اگر هربار که سقفی بالا سر خودم حس میکردم می تونستم از زمان حال جدا بشم و ده سال آینده رو ببینم چقدر آرامش پیدا می کردم و لحظه های با ارزش زندگی خودم رو خرج حرص‌خوردن های الکی‌نمی کردم.
یادمه زمانی که توی شرکت قبلی بودم همیشه با خودم فکر می کردم که وقتی از اینجا بیرون بیام دیگه تمومه و فقط می خواستم این سقف بالای سرم برداشته بشه. اونقدر درگیر این سقف بودم که اصلا یادم رفت من باید زندگی کنم، باید شاد باشم و بدونم که همه چیز دست من نیست و این نیز بگذرد. الان که به گذشته نگاه می‌کنم یک سوال خیلی ذهنم رو مشغول می کنه و اونم اینکه آیا ارزشش رو داشت یا نه، و اگر من همه چیز رو فراموش می کردم آیا واقعا اتفاق دیگه ای می افتاد ؟
البته الان چون گذشته برام مثل معمای حل شده هست خب جواب اون سوال خیلی ساده به نظر می رسه و اونم اینکه من نباید در اون زمان ها هم اینقدر خودم رو اذیت می کردم.
یه چیزی که توی این چند سال فهمیدم اینه که همیشه برای دیگران و احساساتشون خیلی بیشتر از خودم و خواسته هام ارزش قایل بودم. زیادی خودم رو درگیر احساسات آدمایی کردم که من براشون به همون اندازه ارزش نداشتم. همیشه خودم و احساس خودم رو نادیده می گرفتم و فدا می کردم.
تا اینکه الان رسیدم به اینجا و از خودم عصبانی هستم. از اینکه چرا نمی تونم مثل خودشون باهاشون رفتار کنم و بی ملاحظه باشم.

۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۰ ۱ نظر
محٌـمد
جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ محٌـمد
کلیشه های ذهنی یک آلوچه

کلیشه های ذهنی یک آلوچه

این چند روز ذهنم خیلی آشفته بود که چرا نمی تونم توی زندگی تمرکز داشته باشم. در واقع فکر می کنم این عدم توانایی در تمرکز ناشی از اینه که روی یک هدف توی زندگیم متمرکز نیستم و نمی دونم باید چه راهی رو دنبال کنم.

از طرفی همه چی رو گره خورده به کار و درآمد می بینیم و رسیدن به این هدف خودش باعث شده که همه ی دیگر اهدافم تحت الشعاع قرار بگیره، یعنی در واقع همه کارهام ، همه ی خودم و توانایی هام موکول شده اند به بعد از درآمد و کار ثابت و امنیت شغلی!

یک سمت جبهه ای وجود داره که منو تشویق به کار دولتی و عافیت دائمی میکنه. شغلی که خیالم راحته که می تونم روی حقوق سر ماه برنامه ریزی کنم و مطمئن باشم با هر تلاطمی کارم رو از دست نمی دم و حداقل اینطوری بتونم یه وامی بگیرم و خانه ای اجاره کنم و نون خودم رو در بیارم.

و در سمت دیگه جبهه ای که میگه برو دنبال استعداد هات و روتین ها و کلیشه هایی مثل حقوق سر ماه و 30 سال بیمه و این حرف ها رو بیخیال شو و سعی کن نهایت خودت باشی و از چهارچوب ذهنی کارمندی خارج بشم و ریسک کنم.

این سردرگمی بیشتر از هر چیز دیگه ای آدم رو رنج میده و روح اش رو مثل شمع آب می کنه. اگر سختی باشه حاضرم بکشم، درد باشه، دوری باشه، گشنگی باشه، غربت باشه حاضرم همه اش رو به جون بخرم اما بدونم برای چی دارم این راه رو میرم و بدونم راهی که انتخاب کرده ام درسته و بالاخره طعم آرامش و موفقیت رو می چشم.

ای کاش می شد از کسی کمک گرفت، اوضاع اقتصادی خوب نیست و ریسک برای قشر ضعیف و متوسط تقریبا غیرممکن هست.

یک ذهنیت وجود داره که وقتی بهش فکر میکنم یک قدرت عجیبی رو در خودم حس میکنم اما امان از این چهارچوب های ذهنی از پیش تعریف شده که مثل یک تله ذهن آدم رو توی خودش اسیر کرده و بهش اجازه نمیده که رشد و حرکت کنه. اون ذهنیت هم اینه که زندگی رو واقعا به شکل یک مسابقه و یک شانس رستگاری که فقط یک بار برای انسان اتفاق می افته ببینم، یکبار، فقط یکبار این شانس رو داری که به چیزی که دوست داری بپردازی، پس چرا یک عمر غصه این رو بخورم که نکنه سر ماه گرسنه بمونم، نکنه بعد از ده سال گرسنه بمونم، نکنه و بعد از 20 سال سقفی بالاسرم نباشه یا بعد از 30 سال از کار افتاده بشم و دیگه از گرسنگی بمیرم!

چقدر خوب می شد اگر میشد این کلیشه های ذهنی رو کنار زد و با خیال راحت و در آرامش به چیزی که میدونی بهش علاقه داری و پرداختن بهش آرومت می کنه بپردازی و دیگه این همه غصه های الکی نداشته باشی، آخه مگه تا الان غیر از یک چشم بهم زدن گذشته که بعد از این بخواد بیشتر طول بکشه! این یک چشم بهم زدن رو چرا باید اینقدر استرس اتفاقاتی داشته باشم که معلوم نیست می افتند یا نه!

آیا کسی اون بیرون هست که مثل من فکر کنه و بخواد بهم کمک کنیم؟!

۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۳ ۰ نظر
محٌـمد