توی دلم آشوبه این چند روز، هر جور حساب می کنم میبینم که باید این راه مهاجرت رو برم. نمی تونم تا آخر مسیر رو ببینم اما می دونم ترس هایی توی وجودم هست که فقط با پا گذاشتن توی این مسیر می تونم مطمئن باشم که واقعی هستن یا نه. نمی شه با توی خونه نشستن توقع اتفاقی رو داشته باشم، این استقلال هرچند پرهزینه باشه واسم اما مجبورم.
با چند نفر مشورت گرفتم که نتیجه این بود که تنهایی می تونی با اون دستمزد کار کنی اما خانواده بشی سخته، یکی که خودش 12 ساله برای کار به تهران مهاجرت کرده بود می گفت که وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم شاید بهتر بود به جای اینکه رنج دوری و تنهایی رو توی تهران بکشم خودم رو برای یه جای بهتر مثلا اونور آب آماده می کردم.
خب  این قدم بزرگی واسه من هست، سربازی که معاف شدم و دانشگاه هم چون رتبه ام خوب بود شهر خودم قبول شده بودم و برام خیلی سخته که یهو چنین پرش بلندی رو بخوام داشته باشم. باید اول این پرش کوچیک رو انجام بدم تا ببینم می تونم از پسش بر بیام.
با دوستم که اونجاست تماس گرفتم و موضوع رو پیگیری کردم، گفت تنها مشکل از نظر شرکت حقوق درخواستی ات هست که اینا یه مقدار کمتر می گفتند، بهش گفتم خبرت می دم و احتمال زیاد اوکی میدم. الان منتظرم ببینم جواب دانشگاه برادرم چی میشه، یعنی تا دو ساعت دیگه جواب رو میزنند. بزرگترین دغدغه ام مسکن هست توی اون شهر بزرگ.
با خودم فکر می کردم که چقدر شرایط برای کسایی که از اول اونجا هستند خوبه!
چاره ای نیست، چند روز پیش هم یه شرکت دیگه مصاحبه دادم همین شیراز و طرف می گفت از 8:30 بیا تا 18 عصر، بهش گفتم ساعت کاریت زیاده که شروع کرد به مزخرف های ما عاشق کارمون هستیم و این حرف های تازه وارد خر کن! رسما داشت بیگاری می کشید اونم در ازای حقوق 1.200، که جالب این بود که بدون اینکه درباره دستمزد صحبت کنه داشت بحث رو به این سمت می برد که آره سفته و مدارک رو بیار تا استخدامت کنیم و یه مدت آزمایشی باشی! که خودم بحث دستمزد رو پیش کشیدم و همون اول یه عددی گفتم که کلا دور ما رو خط بکشه.
کمی هم نگرانم که خدا کنه اگر کارم جور شد بتونم اربعین امسال رو هم خودم رو برسونم. باید همون اول کار باهاشون صحبت کنم سر این قضیه.
با یکی از دوستام که قراره خودش بیاد تهران برای کار هم صحبت کردم که با هم همخونه بشیم چون اگر هم دوتا پولمون رو بزاریم روی هم می تونیم یه خونه خوب بگیریم اما خب دائم میگه که برنامه رفتنش معلوم نیست، یعنی خیلی مردد هست. یکم که اصرار کردم خب اول و آخر که میخوای بری الان فرصت خوبی هست گفت که مشکلات خانوادگی هم داره که به همین دلیل من دیگه زیاد پا پیچش نشدم.
یکی دیگه از ترس هام اینه که اونجا تنها تر و منزوی تر بشم و دوباره به همون احساسی برگردم که قبلا تجربه کردم، همون احساس افسردگی. این موضوع خیلی برام ترسناکه که اونجا هم فشار کاری بهم وارد بشه و باز استرسی بشم. چون تعهد سه سال کار ازم می گیرند نمی دونم در اون صورت چطور می خوام خودم رو بکشونم تا آخرش.
دغدغه ازدواج هم وسط این همه سر و صدا انگار بچه ای که وسط یه بازار شلوغ یهو چشمش به بستنی می خوره هی پاچه شلوار ما رو میکشه و داره جیغ و داد میزنه، که خب چون بنده الان نه اعصاب دارم و نه پول با یه پشت دست و چک و لگد قضیه رو موقتا جمع می کنم.

آینده خیلی برام مبهمه و اصلا نمی تونم الان برنامه ریزی کنم، دخترای امروزی هم که اکثرا دوست دارن طرفشون برنامه ریزی و ثبات شغلی و این حرفها رو اوکی باشه و اونا هم یه مجلس عروسی بگیرند که جاوادانه بشه و تاج عروسی رو بر سر بزارند و لطف کنند تشریف ببرند خانه امن آقا پسر. بی خبر از همه جا و همه چیز. قصدم قضاوت همه نیست اما من که از دل کسی خبر ندارم و هیچ کس هم نداره برای همین مجبوریم بر اساس ظواهر به قضاوتی که مورد نیازمون هست برسیم که در این مورد تا حالا دو مورد مناسب رو صرفا به خاطر شغل نامناسب از دست داده ام. یعنی کار حتی به مراحل بعدی هم نرسیده.
این نیز بگذرد...