به قدری از خودآگاهی رسیدم که زنجیر های بسته شده به پای و دست روحم رو می تونم حس کنم.

درد آهنی که به مچ پایم قفل شده است و در گذر سال ها در گوشت و استخوانم فرو رفته و پیوند خورده و هر بار‌ که تکانی به خود میدهم زخمش را حس می کنم و درد شدیدش آزارم می دهد و زیر لب در تاریکی قفس جسم خود فقط زمزمه میکنم که نمی توانم، نمی شود!

ضخامت زنجیر ها زیاد است و من می بینم که راهی ندارم جر اینکه اینها را از خودم باز کنم، هر بار که دست سمت قفل میبرم جیغ و داد نفسم بلند می شود که نه درد دارد، نمی شود، نمی توانیم. و من دست باز پس می کشم و باز سر در گریبان فرو میبرم و زانوی غم بغل می گیرم از اینکه می دانم آسمان تا کجاست و من در‌چنین بندی گیر افتاده ام و نمی دانم چاره چیست.

چشمانم که در کاسه سر میچرخد و می بیند و دل می بندد نیک محکم تر شدن قفل بردگی نفس را بر پای خودم حس میکنم و به خود میگویم که نگاه کن اما‌ نبین و دل نبند که راه آسمان طولانیست و اگر این قفل محکمتر در گوشت پایت فرو رود وقتی هم که بتوانی آنرا با هر زحمت و‌رنجی باز‌کنی شاید دیگر نتوانی از درد و خونریزی آن زیاد قدم برداری به سمت قرارگاه آرامش خود و تاب و طاقتت تمام شود، آنگاه چه؟

آزاده ای با پای زخمی و خونین که در مسیر افتاده است و تقدیر چنین فراری از بند قفس، گیر افتادن دوباره به دست همان نفس و بازگردانده شدن به قفسی تنگتر و سردتر است، با قفل و زنجیری محکمتر!

پس باید مطمئن شد که توان کافی در پاها برای بعد از فرار از قفس وجود داشته باشد.


ازش گذشتم، باشد تا ما را نیز در زمره تنهایان شهر درآورند.