دوباره برادرم با زنش دعواشون شد، اینبار بدجور بوده، کتک کاری کرده بودند و کار کشید به خانواده ها و کلانتری.
باهاش حرف زدم،یعنی وسط داد و بیداد هاش سعی کردم آرومش کنم... بهش گفتم که یادت میاد چقدر بهت گفتم باید باهم حرف بزنید شما از هم شناخت ندارید و این فلان مشکل رو چرا الان میگی مشکل من باهاش اینه؟ مگه من التماست نکردم که شما مشکل دارید بیاید بشینید با هم حرف بزنید؟
جالبه که شبی که دارم باهاش تلفنی حرف میزنم یهو گفت من فقط میخوام با خودش حرف بزنم!! بهش خندیدم، گفتم چه جمله جالبی گفتی... اون موقع که من التماست کردم بیا بشین حرف بزنید با هم گفتی نه همه چی اوکی هست... حالا فهمیدی که نبوده تو داری التماس میکنی که بزارید حرف بزنیم!
اینقدر دلم برای رضا سوخت، بغلش کرده بودم و معلوم بود یکم از این سر و صداها شوکه شده... فقط خودم کنترل کردم که بغضم نترکه... گفتم کار ما رو ببین، باید بگم خوش بحالت مامان که رفتی و راحت شدی...
اینم از زندگی نفرین شده ما... شبی که دعوامون شد بعد از اینکه رفتند با گریه و حرص گفتم مامان بخدا اینا مشکلشون حل نشده، بازم این اتفاق میافته.... حتی چندماه پیش هم که دعواشون شد و یه نفر دیگه رفت واسطه شد من به برادرم گفتم که من جای تو باشم هیچ تضمینی نمیدم که دوباره کتکش نزنم چون من دارم میبینم اون یه الگوی رفتاری رو داره تکرار میکنه که تو نمیتونی نزنی، پس خواستی بری صحبت کنی بگو من تا وقتی این داره اون رفتار رو تکرار میکنه نمیتونم آقا، دست خودم نیست، تا بفهمند که اگر تو کار اشتباهی میکنی، اشتباه تو در مقابل یک اشتباه از طرف مقابل بوده، هرچند که هیچ توجیهی نداره کتک کاری با زن!

حالا هم زن داداشم رفته خونه مامان باباش، رضا هم باهاشون هست... معلوم هم نیست بتونند بشینند با هم حرف بزنند یا نه! وضعیت بلاتکلیف.
یکی از بزرگترین علت های دعواهاشون هم دخالت کردن های مادرشه... از این زنهای خیلی حساس هست که هر چی میگی و نمیگی و میکنی و نمیکنی رو باید صدبار دربارش فکر کنی و اولش صدتا سلام بزاری و آخرش صدتا صلوات که یه وقتی یه چیزی از توش در نیاد که ایشون ناراحت بشه و بهشون بر بخوره!
من یکی که نمیتونم با این اخلاق کنار بیام... خودم اصلا اینطوری نیستم، معمولا اهمیتی نمیدم، رد میشم و میگم بیخیالش...
حسم هم عصبانیت بود هم ناراحتی... بیشتر ناراحتی... عصبانیت تموم میشه، اما ناراحتی، میمونه... مثل یه زخم باز هست که خوب نمیشه...
گفتم ما دردسرای مجردی که باید داشته باشیم هیچ، اعصاب خوردی متاهلی یکی دیگه هم باید داشته باشیم!
چقدر این خواب که اینجا دربارش نوشتم واقعیت داشت... یادش بخیر، یه زمانی نور داشتم، گاهی چیزهایی میفهمیدم.... خیلی وقته حس میکنم نورم از دست دادم :(

_ چندباری خواب دیدم که پدر و مادرم توی خونه هستند و سر یه مساله خیلی کوچیک یهو شروع میکنند گیر دادن و دعوا میشه، منم توی خواب خیلی ناراحت میشم که چرا همش دعوا داریم بخاطر چیزهایی که میشه ازشون گذشت، چیزهای کوچیک... حتی با مادرم هم کلی دعوا کردم .... حس میکنم از وقتی این داروها رو مصرف میکنم اتفاقاتی توی ناخودآگاهم افتاده، که گاهی از طریق همچین خوابهایی خودشون بروز میدن... از اینکه همیشه توی این خونه آرامش من فدای این دعواهای بچه گانه شد از دستشون عصبانی ام اما خب دیگه این ماجراها رو با خاک مادرم دفن کردم زیر خاک... امیدوارم هیچوقت مجبور به نبش قبر نشم