❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه شخصی» ثبت شده است

مسیر بزرگ شدن

فکر میکنم کم کم باید سلسله مطالبی در باب مسیر بزرگ شدن بنویسم.

یکی از اتفاقاتی که میافته اینه که آدم خیلی انتخاب گر و Selective میشه...

یه زمانی میخواستیم انتخاب رشته کنیم یه لیست هزارتایی رشته میزاشتن جلومون و واقعا فکر میکردیم میتونیم هر کدوم از اون رشته ها رو بریم و موفق باشیم، اما الان که بهش فکر میکنم میبینم فقط یک رشته برای من وجود داشته ، همین و بس.

یه زمانی هر فیلمی که توی سایت های دانلود فیلم قرار میگرفت رو باید میدیدم، و واقعا وقت میزاشتم بدون اینکه حتی جلو بزنم میدیدم. اما اینروزها بعد از خوندن چند خط از داستانش نهایت تریلر فیلم رو ببینم و به یه ایده کلی از داستان و خود فیلم میرسم و دیگه بنظرم فیلمه ارزش دیدن نداره. اما گاهی میشینم فیلمهای چندین سال پیش رو برای بار چندم میبینم.

یه زمانی فکر میکردیم به هر چی که میخوایم باید برسیم، چرا؟ چون خیلیییی میخوایمش... اما کم کم میفهمی که منابع و امکانات و فرصت ها خیلی محدودن و باید بعضی رو فدای بعضی دیگر کنی... اینجاست که سعی میکنی سیستم اولویت بندی بسازی و اهدافت خیلی واضح تر و شفاف تر میشه. انگار دقیقا میدونی از زندگی چی میخوای.

یه زمانی فکر میکردیم لایق عشقیم، و باید بهمون داده بشه، اما کم کم درگیر رابطه ها و آدم ها و امیال و خواسته هاشون شدیم و فهمیدیم قضیه پیچیده تر از اونه که یه کلمه عشق بتونه توضیحش بده. کم کم میفهمی که عشق و رابطه یه جور سرمایه گذاری بلند مدت هست، و اونقدرا هم که فکر میکنیم همه مثل هم نیستن، دقیقا مثل کسی که میخواد روی یک نهال سرمایه گذاری کنه باید بگردی و بگردی... چون میفهمی که توی 50 سالگی دیگه دیره، دیگه وقتی باقی نمونده که درخت عشق 30 ساله ای داشته باشی، باید از قبل فکر میبودی...

این زندگی خیلی نیاز به آموزش داشت، نمیتونم قبول کنم که همین یکبار، تنها فرصت خدا به انسان برای ساختن زندگی ابدی اش باشه.

۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر
محٌـمد

مثبت اندیشی خوشبینانه در بعد معنوی

معمولا بیش از اندازه درباره آینده و اتفاقاتی که قرار است بیافتد خوشبینانه نگاه و نتیجه گیری میکنیم.

در بعد معنوی این قضیه باعث میشود که بدترین حال های بد و گناه های بزرگ را از ترس مواجهه و تفکر درباره آن، خیلی غیر ممکن برای خود و غیر محتمل درباره ارتکاب آنها بدانیم.

هیچکدوم از ما خود را لایق گرز آتشین شب اول قبر نمیدانیم، هیچکدوم از ما خود را لایق گم شو خدا نمیدانیم (قَالَ اخْسَئُوا فِیهَا وَلَا تُکَلِّمُونِ)،

هیچکدوم از ما خود را لایق افسردگی خفه کننده ناشی از دوری از خدا نمیدانیم (وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا)،

هیچکدوم از ما خود را لایق جهنم و عذاب نمیدانیم...

و خیلی چیزهای دیگر که هیچوقت حتی بهش فکر هم نکرده ایم و احتمال اینکه برایمان اتفاق بیافتد را در نظر نگرفتیم صرفا به خاطر ترس از مواجهه شدن با آنها. مثل مرگ!!

در حالی که اگر به خوبی نگاه کنیم، و مسیر اتفاق افتادن هر کدام از آنها را ببینیم، متوجه میشویم که با سرعتی استاندارد و مطمئن در حال حرکت به سمت همان حال بد و اتفاق غیرممکن برای ما، که هیچوقت فکرش را نمیکنیم برای ما اتفاق بیافتد در حال حرکت هستیم.

از این اتفاقات برای خودم افتاده است، یه زمانی فکر میکردم که من لایق یه کار درست و کارمندی با حقوق خوب و ازدواج به موقع و همسر‌ خوب هستم... الان که به گذشته نگاه میکنم با خودم میگم آخه من چه فکری میکردم! هیچکس نگفته من لایق چه چیزهایی هستم و چرا فکر میکنم حق من نیست که یه روز بهاری عادی، زیر آسمون خدا با رعد و برق مرگ به سراغم بیاد؟ چرا فکر میکنم من لایق اتفاق بهتری هستم؟(این اتفاق یک ماه پیش برای فردی از همشهری های من واقعا افتاد)

چرا فکر میکنیم که ما به جایی نمیرسیم که کفر بگیم و دست به دزدی بزنیم؟

چرا فکر میکنیم به جایی نمیرسیم که دست به تجاوز بزنیم و خودمون رو با حرفهای به ظاهر منطقی و زیبا توجیه کنیم؟

چرا ما اینقدر بیخودی درباره همه چیز خوشبینیم؟!

کاش یه بار بشینم و ببینم‌ در بعد معنوی کجای کارم؟ تصورم از آدم خوبی که فکر میکنم هستم چقدر خوشبینانه هست و آیا واقعا لایق اون تصویر هستم؟


۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۵ ۱ نظر
محٌـمد
شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ محٌـمد
تصویر جدید، قضاوت متفاوت

تصویر جدید، قضاوت متفاوت

رفته بود برای مصاحبه، داشت بهم میگفت که طرف عجب آدم بی شعوری بود و همش تیکه می انداخت بهم. برگشته گفته که دو سال خوابیدی توی خونه حالا 2 تومن هم حقوق میخوای ! منم گفتم آره عجب آدمی بوده و حرفش اصلا جالب نبوده، گفت که تیکه انداخته که معلومه خیلی حساسی و اگر وسط پروژه بهت بگن توی تاخیر هستی ول می کنی و میری؛ گفته که سنت خیلی بالاهست و اینجا از همه کوچیکتری! ؛ گفته که چه تضمینی وجود داره که اگر ازدواج کردی وسط پروژه ول نکنی بری؛ و از این دست حرفهایی که فقط از کسی که داره از بالا به پایین بهت نگاه می کنه می شنوی.
از اینکه یک کارفرما چنین دیدگاهی داشته و حرف های تلخ و نیشدار اینطوری بهش زده بود ناراحت شدم و فکرم درگیر شد؛ به اینکه منم شاید یه مدت دیگه مجبور بشم باز با چنین آدمایی دهن به دهن بشم و باز روز از نو روزی از نو....
شب دیدم یه عکس برام فرستاده بود و زیرش نوشته بود که اینا اینم عکس طرف، عکس رو که دانلود کردم شوکه شدم!! طرف دوست قدیمی و صمیمی خودم بود که توی همین تابستان هم قرار بود استارت یه پروژه رو باهاش بزنم اما به دلایلی از سمت خودشون اوکی نشد (گفته بود که از طرف کارفرمای پروژه تامین مالی نشده و قضیه ول شد و منم رفتم روی یه پروژه دیگه).
خیلی تعجب کردم که اول چنان قضاوت و تصویری ازش توی ذهنم ایجاد شده بود و الان تصویری که از قبل خودم طی سالها ازش در ذهن داشتم رو کنار این تصویر جدید می ذاشتم و مقایسه می کردم.
دیدم چقدر قضاوتم مشکل داشته، اینکه گاهی برای اینکه به دید درستی از شخصیت یک نفر برسی باید اونرو از دید آدمای مختلف با شخصیت های مختلف بتونی ببینی تا پی به واقعیت طرف ببری.
باید دید که یه آدم مغرور رفتار فلان دوستت رو چطور می بینه، یه آدم انعطاف پذیر و مصالحه گر چی ؟ کسی که اعتماد به نفس و خصلت کنترلگری زیادی داره چه چیزی از اون می بینه؟ برآیند همه اینها رو تازه میشه کنار هم گذاشت و به یه دید صحیح تر و واقعی تری رسید.
جالب بود، بهش اصرار کردم که بیشتر توضیح بده درباره شخصیتش... گفت که آره خیلی بزرگی می کرد و با اعتماد به نفس حرف میزد. این رو خودم هم فهمیده بودم و همون موقع هم از نوع حرف زدنش موقعی که داشت درباره کار حرف می زد این غرور خیلی زیاد رو درونش فهمیدم. از نظر من که میخواستم در کنارش کار کنم چیز خوبی بود اما برای کسی که بخواد زیر دستش کار کنه به نظرم خیلی بده. چون همین غرور و اعتماد به نفسش باعث میشد که اینقدر بی مهابا و بی ملاحضه نیش و کنایه بزنه و افراد رو از خودش برونه.
به نظرم اومد که این غرور و اعتماد به نفسش خصلت گمشده من هست، منی که هیچوقت نمی تونم حتی وقتی خق خیلی با منه اما اگر ببینم با گفتنش کسی رو می رنجونم یا باعث بحث و نزاع میشه کوتاه میام و سکوت می کنم.بیخودی انعطاف پذیری نشون میدم و اجازه میدم دیگران فکر کنند من دو دل هستم در حالی که تنها چیزی که هست اینه که نمیدونم چطور محکم و جدی و با قاطعیت طرف مقابلم رو بشورم بندازم روی بند. اینکار از من بر نمیاد.
به این فکر می کردم که چقدر خوب میشد که زندگی کسی رو ولو مدت کوتاهی با چنین شخصیتی کنار من قرار میداد تا ما هم کمی باهاش مخلوط بشیم شاید بتونم بر این ضعف و عیب خودم غلبه کنم.
جالبه که وقتی عمیقتر به وقتایی که عصبانی میشم فکر می کنم  میبینم دقیقا هروقت کسی روی نقطه ضعف هام فشار میاره عصبانی میشم، یا اگر بخوان به نحوی من رو در موقعیتی قرار بدن که میدونم بالاخره نقظه ضعفم رو میشه و این منو عصبانی می کنه.
این فکر کردن تا اونجا ادامه پیدا کرد که به این نتیجه رسیدم که خب اگر اینطور باشه خدا که دست از سرم بر نمیداره تا این عیب رو از دلم نشوره، پس احتمال زیاد یه همسری گیرم میاد، یا فرزندی که همیشه اون چندتا نقطه ضعفی که می دونم خیلی توشون ضعف دارم رو حسابی روش نمک می پاشن و هی با انگشت فشار میدن.
تا جایی که دیگه دردش برام عادی بشه و دیگه این درد حواسم رو پرت نکنه.
با خودم فکر کردم آیا این تنها راهه؟ یعنی فقط چنین دردی میتونه من رو درست کنه؟ آیا من نباید از همسرم توقع داشته باشم که بهم رحم کنه و اگر ضعفی در من دید با نقطه قوت خودش ضعف من رو بپوشونه ؟ خب این حالت ایده آله، واقعا نمی دونم اگر چنین کسی اون بیرون باشه و اگر هست قسمت ما بشه.
به این فکر می کنم که تعبیر لباس چقدر زیبا نوع رابطه همسری رو تعریف می کنه... لباس که عیب های جسم رو می پوشونه!

۲۳ دی ۹۶ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر
محٌـمد

قانون ده سال بعد

یکی از چیزهایی که توی دنیا تعریف شده تا ما آدمها رو تحت فشار و رنج دادن قرار بده سقف هست. سقف های ذهنی که توسط خودمون ساخته و پرداخته شده و یا توسط دیگران بر ما تحمیل شده و ما هم اونا رو پذیرفتیم.
یادمه تا وقتی مدرسه می رفتم همیشه سقف بالاسرم که همه ذهنم رو به خودش مشغول می کرد امتحان یا کلاس فردا بود، هیچوقت فراتر از اون نمی رفتم و فقط می خواستم همون سقف رو رد کنم و برای بعدش دیگه چیزی متصور نبودم.
بعد رسیدیم به سقف کنکور و فکر می کردیم اون رو رد کنیم دیگه تمومه و ما می تونیم یه نفس راحتی بکشیم.
بعد دانشگاه و تمام دردسر ها و چالش ها که فکر می کردیم اون ها رو رد کنیم دیگه می تونیم یه نفس راحتی بکشیم.
تا اینکه همه اونها رو هم رد کردیم و فهمیدیم که این قطار زندگی که مارو تا اینجا آورده دیگه رسیده به ته خط و از اینجا به بعدش رو باید روی پای خودمون وایسیم و دیگه سقف هامون رو خودمون پیدا می کنیم و می سازیم.
این شد که دنبال کار گشتیم و هربار توی هر شرکتی که رفتیم فکر کردیم دیگه اینجا می تونیم یه نفس راحتی بکشیم، تا اینکه فهمیدیم توی این شرکت ها هم نمیشه نفس راحتی کشید و سقف بعدیمون شد اینکه هر طور شده بزنیم بیرون از شرکت، طوری که هیچ سقفی هم رو سرمون خراب نشه و این شد که دغدغه هر روزمون شد اینکه چطور بدون در و خونریزی بزنیم بیرون از شرکت تا بعدش دیگه بتونیم یه نفس راحتی بکشیم.
بعدش هم تا یه مدت اندازه یک خواب دم سحر که نماز صبحت هم قضا شده نفس راحتی کشیدیم ولی فهمیدیم که اینطوری هم نمیشه و باید از سقف بیکاری و بیهودگی هم بگذریم تا بتونیم با پولی که بدست میاریم نفس راحتی بکشیم.
و این داستان همینطور ادامه پیدا کرد تا جایی که الان فکر می کنم اصلا قرار نیست ما توی این دنیا نفس راحتی بکشیم.
یعنی همیشه فکر می کنی یه سقفی هست که بعد از اون میشه آسمون رو دید، ولی وقتی که هربار به سختی از سقفی عبور می کنی، که هر سقفی هم به روش های مختلفی کنار میره، بعضی ها رو چون نمی دونیم و‌عجول هستیم سریع روی سر خودمون خرابش می کنیم و این میشه که قبل از اینکه بتونیم به سقف بعدی برسیم باید خودمون رو از زیر آوار سقفی که روی سرمون خراب شده بیرون بکشیم. که خب گاهی همین روند ممکنه تمام طول عمر رو شامل بشه.
بعضی سقف ها هم‌ خطای دید هستند و اصولا وجود ندارند، فقط بسته به دیدگاه ما داره که اگر جامون رو کمی تغییر بدیم میبینیم که سقف ناپدید شد.
مخلص کلام اینکه معلوم نیست این بشری که مخلوق خداست دقیقا کی و کجا می تونه نفس راحتی بکشه. نفسی راحتی که تمام عمر و سرمایه وجودیش رو پای رسیدن به اون میزاره و آخر کار هم معلوم نیست که بهش برسه یا نه.
تعریف قدیمی از اون لحظه که همه هوای راحتی رو به درون می کشی و به راحتی توی بازدم بیرون میدی لحظه ای هست که انسان پا به داخل بهشت ابدی میزاره.
برای آدمی فانی که عمر کوتاهی هم داره و توسط حس های پنج گانه خودش محدود شده از درون محدود شده، و توسط زمان و‌ مکان از بیرون محدود شده سخته که بتونه معنی زندگی ابدی رو بفهمه.
اصلا درک یک زندگی ابدی یه جورایی غیر ممکن به نظر میرسه برای چنین موجودی.
خلاصه این که ما به هوای کشیدن یک نفس راحتی هربار خودمون رو گول میزنیم تا بلکه بتونیم از سقفی که هربار یا توسط خودمون یا دیگران بالاسرمون ایجاد میشه رد بشیم.
وقتی که سقفی خیلی ذهنم رو مشغول‌می کنه و شروع می کنم به حرص خوردن و خودخوری، از اینکه خودم رو موجودی ابدی تصور کنم عذاب می کشم، درکش برام سخته که بتونم فراتر از زمان و مکانی که الان در اون محبوس شده ام فرار کنم و به نوعی ذهن خودم رو از این سقف های موقتی عبور بدم.
گاهی اوقات کسایی رو می بینم که تمام عمرشون پشت یک سقف گیر می کنند و هیچوقت فراتر از اون نمیرن.
انگار بعد از اون چیزی وجود نداره و خب یه جورایی با ذات انسان هم همخوانی داره این رفتار، و نمی دونم خدت چجوری توقع داره که این موجود بر خلاف ذات خودش که انس گرفتن هست عمل کنه و سختی رو به راحتی ترجیح‌‌ بده.
اما به نظرم ترفندی وجود داره که در واقع مثل نوعی وِرد یا اِسپل ( کلمات عجیب و غریبی که جادوگر ها برای اجرای جادوشون بیان می کنند ) عمل می‌کنه و می تونه بدون انجام کاری سقف ها رو گاهی حتی بدون اینکه از بین ببره، صرفا با شفاف کردن ذهن آدمی بهش این امکان بده تا بتونه فراسوی سقف رو ببینه و بفهمه که آیا واقعا ارزشش رو داره یا نه، اینکه مثلا ببینه بعد از تمام این سقف های دنیوی مرگی وجود داره که فقط هیچ راهی برای عبور ازش وجود نداره بجز اینکه همه چیزت رو بزاری تا بتونی رد شی، حتی جسمت، که برای انسان گاهی همه چیز تصور میشه. و خیلی مسخره هست که چنین دارایی که اینقدر خودمون رو مالکش می دونیم در واقع دارایی ما نیست و باید زیر سقف مرگ اون رو رها کنیم تا عبور کنیم.
عبور کردنی که ناچار به اون هستیم و چه بخواهیم و چه نخواهیم، جبرا ما رو از اون عبور می دهند و مهم نیست که چقدر فکر کنیم آزادیم و آزادی داریم، ما حتی درباره بزرگترین حق خودمون که زندگی کردن هست هم حق انتخابی نداریم و من در عجبم که چطور این سیستم بعد از تمام اینها، به شکلی عادلانه هست که عقربه های یک ساعت دقیق هستند.
جالبه که چطور زمان نسبی بودنش رو با گذر دادن خودش از ما بهمون می فهمونه، وقتی بچه بودیم و برای یک بستی ساعتها گریه می کردیم و‌فکر می کردیم اگر، و فقط اگر همون بستنی رو برامون بخرند دیگه می تونیم نفس راحتی بکشیم، یک ساعت بعد برامون اندازه بی نهایت بود و صبر کردن تا یک ساعت بهم هم محال، در حالی که وقتی بزرگ شدیم این زمان ها هم تغییر کرد و مثلا زمان دانشجویی شد دو یا چهار سال، و فکر کردیم که دو سال می تونه اندازه بی نهایت طولانی باشه و صبر کردن برامون سخت بود.
الان که به گذشته نگاه می کنم هر بار میگم اگر هربار که سقفی بالا سر خودم حس میکردم می تونستم از زمان حال جدا بشم و ده سال آینده رو ببینم چقدر آرامش پیدا می کردم و لحظه های با ارزش زندگی خودم رو خرج حرص‌خوردن های الکی‌نمی کردم.
یادمه زمانی که توی شرکت قبلی بودم همیشه با خودم فکر می کردم که وقتی از اینجا بیرون بیام دیگه تمومه و فقط می خواستم این سقف بالای سرم برداشته بشه. اونقدر درگیر این سقف بودم که اصلا یادم رفت من باید زندگی کنم، باید شاد باشم و بدونم که همه چیز دست من نیست و این نیز بگذرد. الان که به گذشته نگاه می‌کنم یک سوال خیلی ذهنم رو مشغول می کنه و اونم اینکه آیا ارزشش رو داشت یا نه، و اگر من همه چیز رو فراموش می کردم آیا واقعا اتفاق دیگه ای می افتاد ؟
البته الان چون گذشته برام مثل معمای حل شده هست خب جواب اون سوال خیلی ساده به نظر می رسه و اونم اینکه من نباید در اون زمان ها هم اینقدر خودم رو اذیت می کردم.
یه چیزی که توی این چند سال فهمیدم اینه که همیشه برای دیگران و احساساتشون خیلی بیشتر از خودم و خواسته هام ارزش قایل بودم. زیادی خودم رو درگیر احساسات آدمایی کردم که من براشون به همون اندازه ارزش نداشتم. همیشه خودم و احساس خودم رو نادیده می گرفتم و فدا می کردم.
تا اینکه الان رسیدم به اینجا و از خودم عصبانی هستم. از اینکه چرا نمی تونم مثل خودشون باهاشون رفتار کنم و بی ملاحظه باشم.

۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۰ ۱ نظر
محٌـمد
چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ب.ظ محٌـمد
آدم های زامبی پاداش

آدم های زامبی پاداش

چند روز پیش با یکی از دوستای قدیمی دوران هنرستان که دیگه بعد از اون هم ندیدمش و بسیار هم سخت پیدا شده بود، قرار ملاقات گذاشتم و قرار شد توی پارک همدیگرو ببینیم.

عرضم به حضورتون این دوست ما از همون دوران هنرستان مشکل داشت، یعنی از سال سوم یهو زد تو کار خالی بندی و اغراق های مافوق بشری درباره توانایی هاش و اینکه چه کارهایی می تونه توی برنامه نویسی و کامپیوتر انجام بده و هر اسمی می آوردی یه داستانی سر هم میکرد تا جایی که بچه ها همیشه سوژه اش می کردند و کلی بهش می خندیدن و هیچوقت جدی نمی گرفتندش.

ماجرا هم به همون صفت اغراق و اینکه یک زامبی پاداش بود بر می گشت، همین که میدید انتهای این خالی بندی چه پاداشی منتظرشه دیگه مثل زامبی دست به هر حرف حرکتی می زد تا بهش برسه.

من اما هیچوقت اون رو مسخره نمی کردم و در واقع تنها دلیلی هم که بعد از مدت ها مارو تحویل گرفت و حاضر شد بیاد منو ببینه همین بود که من مثل بقیه نبودم، یعنی یه جورایی باهاش همدل بودم در هر صورت و اینکه اگر هم میدیدم خالی می بنده به روش نمیاوردم و با اینکه اون موقع به جورایی توی کلاس نخبه بودم اما کاری بهش نداشتم.

خلاصه اینکه کلی از اون زمان تا حالا خاطره تعریف کرد و از کارهایی که کرده گفت؛ و من باز هم همون شخصیت رو دیدم که البته یک سری از کارها رو انجام داده بود اما چون همیشه با اغراق همراه بود کمی هضمش مشکل بود.

اما یه صفتی رو این دوست من داره که منم تا حدودی خواهانش هستم و اونم اینکه بسیار پاداش گرا هست. در واقع یک زامبی پاداش هست، که برای این که نسبت به انجام کاری انگیزه حرکت بگیره فقط کافی بود پاداش رو ببینه و تمام، هر طور بود کار رو انجام میداد به هر قیمتی که باشه.

یه جیزی درباره من وجود داره اونم اینکه پاداش هیچوقت نمی تونه ذره ای در من انگیزه ایجاد کنه. و این می تونه بعضی وقتها انسان رو دچار بی انگیزگی شدید کنه هر چند مزایای هم برای خودش داره.

پ.ن: چهره بعضی ها وقتی که پای پاداش میاد وسط خیلی شبیه تصویر مطلب میشه. صرفا جهت شناسایی!

۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۷ ۴ نظر
محٌـمد