چند روز پیش با یکی از دوستای قدیمی دوران هنرستان که دیگه بعد از اون هم ندیدمش و بسیار هم سخت پیدا شده بود، قرار ملاقات گذاشتم و قرار شد توی پارک همدیگرو ببینیم.

عرضم به حضورتون این دوست ما از همون دوران هنرستان مشکل داشت، یعنی از سال سوم یهو زد تو کار خالی بندی و اغراق های مافوق بشری درباره توانایی هاش و اینکه چه کارهایی می تونه توی برنامه نویسی و کامپیوتر انجام بده و هر اسمی می آوردی یه داستانی سر هم میکرد تا جایی که بچه ها همیشه سوژه اش می کردند و کلی بهش می خندیدن و هیچوقت جدی نمی گرفتندش.

ماجرا هم به همون صفت اغراق و اینکه یک زامبی پاداش بود بر می گشت، همین که میدید انتهای این خالی بندی چه پاداشی منتظرشه دیگه مثل زامبی دست به هر حرف حرکتی می زد تا بهش برسه.

من اما هیچوقت اون رو مسخره نمی کردم و در واقع تنها دلیلی هم که بعد از مدت ها مارو تحویل گرفت و حاضر شد بیاد منو ببینه همین بود که من مثل بقیه نبودم، یعنی یه جورایی باهاش همدل بودم در هر صورت و اینکه اگر هم میدیدم خالی می بنده به روش نمیاوردم و با اینکه اون موقع به جورایی توی کلاس نخبه بودم اما کاری بهش نداشتم.

خلاصه اینکه کلی از اون زمان تا حالا خاطره تعریف کرد و از کارهایی که کرده گفت؛ و من باز هم همون شخصیت رو دیدم که البته یک سری از کارها رو انجام داده بود اما چون همیشه با اغراق همراه بود کمی هضمش مشکل بود.

اما یه صفتی رو این دوست من داره که منم تا حدودی خواهانش هستم و اونم اینکه بسیار پاداش گرا هست. در واقع یک زامبی پاداش هست، که برای این که نسبت به انجام کاری انگیزه حرکت بگیره فقط کافی بود پاداش رو ببینه و تمام، هر طور بود کار رو انجام میداد به هر قیمتی که باشه.

یه جیزی درباره من وجود داره اونم اینکه پاداش هیچوقت نمی تونه ذره ای در من انگیزه ایجاد کنه. و این می تونه بعضی وقتها انسان رو دچار بی انگیزگی شدید کنه هر چند مزایای هم برای خودش داره.

پ.ن: چهره بعضی ها وقتی که پای پاداش میاد وسط خیلی شبیه تصویر مطلب میشه. صرفا جهت شناسایی!