یکی از چیزهایی که توی دنیا تعریف شده تا ما آدمها رو تحت فشار و رنج دادن قرار بده سقف هست. سقف های ذهنی که توسط خودمون ساخته و پرداخته شده و یا توسط دیگران بر ما تحمیل شده و ما هم اونا رو پذیرفتیم.
یادمه تا وقتی مدرسه می رفتم همیشه سقف بالاسرم که همه ذهنم رو به خودش مشغول می کرد امتحان یا کلاس فردا بود، هیچوقت فراتر از اون نمی رفتم و فقط می خواستم همون سقف رو رد کنم و برای بعدش دیگه چیزی متصور نبودم.
بعد رسیدیم به سقف کنکور و فکر می کردیم اون رو رد کنیم دیگه تمومه و ما می تونیم یه نفس راحتی بکشیم.
بعد دانشگاه و تمام دردسر ها و چالش ها که فکر می کردیم اون ها رو رد کنیم دیگه می تونیم یه نفس راحتی بکشیم.
تا اینکه همه اونها رو هم رد کردیم و فهمیدیم که این قطار زندگی که مارو تا اینجا آورده دیگه رسیده به ته خط و از اینجا به بعدش رو باید روی پای خودمون وایسیم و دیگه سقف هامون رو خودمون پیدا می کنیم و می سازیم.
این شد که دنبال کار گشتیم و هربار توی هر شرکتی که رفتیم فکر کردیم دیگه اینجا می تونیم یه نفس راحتی بکشیم، تا اینکه فهمیدیم توی این شرکت ها هم نمیشه نفس راحتی کشید و سقف بعدیمون شد اینکه هر طور شده بزنیم بیرون از شرکت، طوری که هیچ سقفی هم رو سرمون خراب نشه و این شد که دغدغه هر روزمون شد اینکه چطور بدون در و خونریزی بزنیم بیرون از شرکت تا بعدش دیگه بتونیم یه نفس راحتی بکشیم.
بعدش هم تا یه مدت اندازه یک خواب دم سحر که نماز صبحت هم قضا شده نفس راحتی کشیدیم ولی فهمیدیم که اینطوری هم نمیشه و باید از سقف بیکاری و بیهودگی هم بگذریم تا بتونیم با پولی که بدست میاریم نفس راحتی بکشیم.
و این داستان همینطور ادامه پیدا کرد تا جایی که الان فکر می کنم اصلا قرار نیست ما توی این دنیا نفس راحتی بکشیم.
یعنی همیشه فکر می کنی یه سقفی هست که بعد از اون میشه آسمون رو دید، ولی وقتی که هربار به سختی از سقفی عبور می کنی، که هر سقفی هم به روش های مختلفی کنار میره، بعضی ها رو چون نمی دونیم و‌عجول هستیم سریع روی سر خودمون خرابش می کنیم و این میشه که قبل از اینکه بتونیم به سقف بعدی برسیم باید خودمون رو از زیر آوار سقفی که روی سرمون خراب شده بیرون بکشیم. که خب گاهی همین روند ممکنه تمام طول عمر رو شامل بشه.
بعضی سقف ها هم‌ خطای دید هستند و اصولا وجود ندارند، فقط بسته به دیدگاه ما داره که اگر جامون رو کمی تغییر بدیم میبینیم که سقف ناپدید شد.
مخلص کلام اینکه معلوم نیست این بشری که مخلوق خداست دقیقا کی و کجا می تونه نفس راحتی بکشه. نفسی راحتی که تمام عمر و سرمایه وجودیش رو پای رسیدن به اون میزاره و آخر کار هم معلوم نیست که بهش برسه یا نه.
تعریف قدیمی از اون لحظه که همه هوای راحتی رو به درون می کشی و به راحتی توی بازدم بیرون میدی لحظه ای هست که انسان پا به داخل بهشت ابدی میزاره.
برای آدمی فانی که عمر کوتاهی هم داره و توسط حس های پنج گانه خودش محدود شده از درون محدود شده، و توسط زمان و‌ مکان از بیرون محدود شده سخته که بتونه معنی زندگی ابدی رو بفهمه.
اصلا درک یک زندگی ابدی یه جورایی غیر ممکن به نظر میرسه برای چنین موجودی.
خلاصه این که ما به هوای کشیدن یک نفس راحتی هربار خودمون رو گول میزنیم تا بلکه بتونیم از سقفی که هربار یا توسط خودمون یا دیگران بالاسرمون ایجاد میشه رد بشیم.
وقتی که سقفی خیلی ذهنم رو مشغول‌می کنه و شروع می کنم به حرص خوردن و خودخوری، از اینکه خودم رو موجودی ابدی تصور کنم عذاب می کشم، درکش برام سخته که بتونم فراتر از زمان و مکانی که الان در اون محبوس شده ام فرار کنم و به نوعی ذهن خودم رو از این سقف های موقتی عبور بدم.
گاهی اوقات کسایی رو می بینم که تمام عمرشون پشت یک سقف گیر می کنند و هیچوقت فراتر از اون نمیرن.
انگار بعد از اون چیزی وجود نداره و خب یه جورایی با ذات انسان هم همخوانی داره این رفتار، و نمی دونم خدت چجوری توقع داره که این موجود بر خلاف ذات خودش که انس گرفتن هست عمل کنه و سختی رو به راحتی ترجیح‌‌ بده.
اما به نظرم ترفندی وجود داره که در واقع مثل نوعی وِرد یا اِسپل ( کلمات عجیب و غریبی که جادوگر ها برای اجرای جادوشون بیان می کنند ) عمل می‌کنه و می تونه بدون انجام کاری سقف ها رو گاهی حتی بدون اینکه از بین ببره، صرفا با شفاف کردن ذهن آدمی بهش این امکان بده تا بتونه فراسوی سقف رو ببینه و بفهمه که آیا واقعا ارزشش رو داره یا نه، اینکه مثلا ببینه بعد از تمام این سقف های دنیوی مرگی وجود داره که فقط هیچ راهی برای عبور ازش وجود نداره بجز اینکه همه چیزت رو بزاری تا بتونی رد شی، حتی جسمت، که برای انسان گاهی همه چیز تصور میشه. و خیلی مسخره هست که چنین دارایی که اینقدر خودمون رو مالکش می دونیم در واقع دارایی ما نیست و باید زیر سقف مرگ اون رو رها کنیم تا عبور کنیم.
عبور کردنی که ناچار به اون هستیم و چه بخواهیم و چه نخواهیم، جبرا ما رو از اون عبور می دهند و مهم نیست که چقدر فکر کنیم آزادیم و آزادی داریم، ما حتی درباره بزرگترین حق خودمون که زندگی کردن هست هم حق انتخابی نداریم و من در عجبم که چطور این سیستم بعد از تمام اینها، به شکلی عادلانه هست که عقربه های یک ساعت دقیق هستند.
جالبه که چطور زمان نسبی بودنش رو با گذر دادن خودش از ما بهمون می فهمونه، وقتی بچه بودیم و برای یک بستی ساعتها گریه می کردیم و‌فکر می کردیم اگر، و فقط اگر همون بستنی رو برامون بخرند دیگه می تونیم نفس راحتی بکشیم، یک ساعت بعد برامون اندازه بی نهایت بود و صبر کردن تا یک ساعت بهم هم محال، در حالی که وقتی بزرگ شدیم این زمان ها هم تغییر کرد و مثلا زمان دانشجویی شد دو یا چهار سال، و فکر کردیم که دو سال می تونه اندازه بی نهایت طولانی باشه و صبر کردن برامون سخت بود.
الان که به گذشته نگاه می کنم هر بار میگم اگر هربار که سقفی بالا سر خودم حس میکردم می تونستم از زمان حال جدا بشم و ده سال آینده رو ببینم چقدر آرامش پیدا می کردم و لحظه های با ارزش زندگی خودم رو خرج حرص‌خوردن های الکی‌نمی کردم.
یادمه زمانی که توی شرکت قبلی بودم همیشه با خودم فکر می کردم که وقتی از اینجا بیرون بیام دیگه تمومه و فقط می خواستم این سقف بالای سرم برداشته بشه. اونقدر درگیر این سقف بودم که اصلا یادم رفت من باید زندگی کنم، باید شاد باشم و بدونم که همه چیز دست من نیست و این نیز بگذرد. الان که به گذشته نگاه می‌کنم یک سوال خیلی ذهنم رو مشغول می کنه و اونم اینکه آیا ارزشش رو داشت یا نه، و اگر من همه چیز رو فراموش می کردم آیا واقعا اتفاق دیگه ای می افتاد ؟
البته الان چون گذشته برام مثل معمای حل شده هست خب جواب اون سوال خیلی ساده به نظر می رسه و اونم اینکه من نباید در اون زمان ها هم اینقدر خودم رو اذیت می کردم.
یه چیزی که توی این چند سال فهمیدم اینه که همیشه برای دیگران و احساساتشون خیلی بیشتر از خودم و خواسته هام ارزش قایل بودم. زیادی خودم رو درگیر احساسات آدمایی کردم که من براشون به همون اندازه ارزش نداشتم. همیشه خودم و احساس خودم رو نادیده می گرفتم و فدا می کردم.
تا اینکه الان رسیدم به اینجا و از خودم عصبانی هستم. از اینکه چرا نمی تونم مثل خودشون باهاشون رفتار کنم و بی ملاحظه باشم.