این چند روز ذهنم خیلی آشفته بود که چرا نمی تونم توی زندگی تمرکز داشته باشم. در واقع فکر می کنم این عدم توانایی در تمرکز ناشی از اینه که روی یک هدف توی زندگیم متمرکز نیستم و نمی دونم باید چه راهی رو دنبال کنم.

از طرفی همه چی رو گره خورده به کار و درآمد می بینیم و رسیدن به این هدف خودش باعث شده که همه ی دیگر اهدافم تحت الشعاع قرار بگیره، یعنی در واقع همه کارهام ، همه ی خودم و توانایی هام موکول شده اند به بعد از درآمد و کار ثابت و امنیت شغلی!

یک سمت جبهه ای وجود داره که منو تشویق به کار دولتی و عافیت دائمی میکنه. شغلی که خیالم راحته که می تونم روی حقوق سر ماه برنامه ریزی کنم و مطمئن باشم با هر تلاطمی کارم رو از دست نمی دم و حداقل اینطوری بتونم یه وامی بگیرم و خانه ای اجاره کنم و نون خودم رو در بیارم.

و در سمت دیگه جبهه ای که میگه برو دنبال استعداد هات و روتین ها و کلیشه هایی مثل حقوق سر ماه و 30 سال بیمه و این حرف ها رو بیخیال شو و سعی کن نهایت خودت باشی و از چهارچوب ذهنی کارمندی خارج بشم و ریسک کنم.

این سردرگمی بیشتر از هر چیز دیگه ای آدم رو رنج میده و روح اش رو مثل شمع آب می کنه. اگر سختی باشه حاضرم بکشم، درد باشه، دوری باشه، گشنگی باشه، غربت باشه حاضرم همه اش رو به جون بخرم اما بدونم برای چی دارم این راه رو میرم و بدونم راهی که انتخاب کرده ام درسته و بالاخره طعم آرامش و موفقیت رو می چشم.

ای کاش می شد از کسی کمک گرفت، اوضاع اقتصادی خوب نیست و ریسک برای قشر ضعیف و متوسط تقریبا غیرممکن هست.

یک ذهنیت وجود داره که وقتی بهش فکر میکنم یک قدرت عجیبی رو در خودم حس میکنم اما امان از این چهارچوب های ذهنی از پیش تعریف شده که مثل یک تله ذهن آدم رو توی خودش اسیر کرده و بهش اجازه نمیده که رشد و حرکت کنه. اون ذهنیت هم اینه که زندگی رو واقعا به شکل یک مسابقه و یک شانس رستگاری که فقط یک بار برای انسان اتفاق می افته ببینم، یکبار، فقط یکبار این شانس رو داری که به چیزی که دوست داری بپردازی، پس چرا یک عمر غصه این رو بخورم که نکنه سر ماه گرسنه بمونم، نکنه بعد از ده سال گرسنه بمونم، نکنه و بعد از 20 سال سقفی بالاسرم نباشه یا بعد از 30 سال از کار افتاده بشم و دیگه از گرسنگی بمیرم!

چقدر خوب می شد اگر میشد این کلیشه های ذهنی رو کنار زد و با خیال راحت و در آرامش به چیزی که میدونی بهش علاقه داری و پرداختن بهش آرومت می کنه بپردازی و دیگه این همه غصه های الکی نداشته باشی، آخه مگه تا الان غیر از یک چشم بهم زدن گذشته که بعد از این بخواد بیشتر طول بکشه! این یک چشم بهم زدن رو چرا باید اینقدر استرس اتفاقاتی داشته باشم که معلوم نیست می افتند یا نه!

آیا کسی اون بیرون هست که مثل من فکر کنه و بخواد بهم کمک کنیم؟!