این مدت خیلی ذهنم درگیر مفهوم صبر و سعه صدر بود.

دیدم آخر آخر همه ی دین، اینه که بتونیم درمقابل چیزی که مخالف نفسمون هست و باعث رنجشمون میشه صبر کنیم و در عین حال به خدا لبخند بزنیم و زبان به کفر گویی باز نکنیم.

منی که حضرت دوست رو هر روز باید تحمل کنم خوب میفهمم این موضوع رو. از نظر من دین یعنی همین زهر ماری که انگار با زور میریزن توی حلق ات و تو باید لبخند بزنی.

خیلی سخته. سعه صدر یعنی که در حالی که به حد بالایی از رشد عقلی رسیدی بتونی یه جاهل و رفتارهاش رو تحمل کنی و بهم نریزی.

معمولا کسی که میفهمه در مواجهه با کسی که نمیفهمه بدجور آشفته میشه و کمتر کسی میتونه تحمل کنه.

دیدم در برخورد با خدا هم معمولا همینجوری هستیم. زود از کوره در میریم. یکم ازدواجمون دیر بشه بهم میریزیم و صبرمون به سر میاد و زبان به کفر گویی باز میکنیم.

تا ناراحتی بهمون میرسه بی صبرانه از خدا گله و شکایت می کنیم.

چیزی که وقتی درباره حیات امامان میخونم و ندیدم جایی به این موضوع بپردازه اینه که اینها واقعا خیلی خیلی دلیل داشتن که بی صبری کنن و بخوان به خدا اعتراض کنن!

مثلا پیامبر بگه خدایا تو به ما میگی برو اینا رو کاری کن به من ایمان بیارن اونوقت یه ابله ای مثل ابوجهل رو میکنی عموی ما؟؟ گرفتی مارو؟ این آدمای درب وداغون چیه دور من داری جمع میکنی؟ چهار تا سالم تر نبود که ایمان بیارن کار جلو بره؟ و ... .


پ.ن: نویسنده هنوز هم شاکیه و فایده ای توی این سعه صدر و صبر نمی بینه. هر وقت بهش نگاه میکنم احساس یتیمی میکنم، از اینکه توی دنیای فانتری و بچه گانه خودش فرو رفته و دیگه هیچ چیز نمی بینه و نمی فهمه و این آزارم میده. دارم تمرین میکنم که همینطوری که هست بپذیرمش و دیگه کمتر سعی کنم برای تغییر دادن چیزی.