❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیدگاه شخصی» ثبت شده است

در باب سعه صدر

این مدت خیلی ذهنم درگیر مفهوم صبر و سعه صدر بود.

دیدم آخر آخر همه ی دین، اینه که بتونیم درمقابل چیزی که مخالف نفسمون هست و باعث رنجشمون میشه صبر کنیم و در عین حال به خدا لبخند بزنیم و زبان به کفر گویی باز نکنیم.

منی که حضرت دوست رو هر روز باید تحمل کنم خوب میفهمم این موضوع رو. از نظر من دین یعنی همین زهر ماری که انگار با زور میریزن توی حلق ات و تو باید لبخند بزنی.

خیلی سخته. سعه صدر یعنی که در حالی که به حد بالایی از رشد عقلی رسیدی بتونی یه جاهل و رفتارهاش رو تحمل کنی و بهم نریزی.

معمولا کسی که میفهمه در مواجهه با کسی که نمیفهمه بدجور آشفته میشه و کمتر کسی میتونه تحمل کنه.

دیدم در برخورد با خدا هم معمولا همینجوری هستیم. زود از کوره در میریم. یکم ازدواجمون دیر بشه بهم میریزیم و صبرمون به سر میاد و زبان به کفر گویی باز میکنیم.

تا ناراحتی بهمون میرسه بی صبرانه از خدا گله و شکایت می کنیم.

چیزی که وقتی درباره حیات امامان میخونم و ندیدم جایی به این موضوع بپردازه اینه که اینها واقعا خیلی خیلی دلیل داشتن که بی صبری کنن و بخوان به خدا اعتراض کنن!

مثلا پیامبر بگه خدایا تو به ما میگی برو اینا رو کاری کن به من ایمان بیارن اونوقت یه ابله ای مثل ابوجهل رو میکنی عموی ما؟؟ گرفتی مارو؟ این آدمای درب وداغون چیه دور من داری جمع میکنی؟ چهار تا سالم تر نبود که ایمان بیارن کار جلو بره؟ و ... .


پ.ن: نویسنده هنوز هم شاکیه و فایده ای توی این سعه صدر و صبر نمی بینه. هر وقت بهش نگاه میکنم احساس یتیمی میکنم، از اینکه توی دنیای فانتری و بچه گانه خودش فرو رفته و دیگه هیچ چیز نمی بینه و نمی فهمه و این آزارم میده. دارم تمرین میکنم که همینطوری که هست بپذیرمش و دیگه کمتر سعی کنم برای تغییر دادن چیزی.


۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۳ ۶ نظر
محٌـمد

چرخ دنده های سنگین

اکثر برنامه های تلویزیون شده تاک شو و مصاحبه ها و بازی هایی که با حضور سلبریتی ها انجام میشه!
واقعا چرا باید مسابقه ماست خوری فلان بازیگر ها برای من جالب باشه؟ یا اینکه چه فرقی بین سختی هایی که یه نجار برای موفقیت کشیده با یه بازیگر وجود داره که من باید بشینم دو ساعت بشنوم که این بازیگر چطور به اینجا رسیده!؟
چه اهمیتی برای مردم داره که نیکول کیدمن حشره خواره و حتما باید جلو همه چند عدد سوسک میل کنند؟!
چه اهمیتی داره که چندتا بازیگر تصمیم گرفتن برن عشق و حال و ازش فیلم بگیرن و یه اسمی مثل مسابقه 13 شمالی بزارن روش و ما آدمای دیگه بشینیم و به عشق و حالشون با دیده سرگرم شدن نگاه کنیم ؟! مگه ما خودمون زندگی نداریم که توش عشق و حال باشه که صبح تا شب خودمون رو با تماشای عشق و حال بقیه سرگرم کنیم ؟!
چرا من باید به اینکه پسری که می تونه از در رد بشه یا با یه ذره تعقل جلوی قرار گرفتن در موقعیت گناه رو بگیره از پنجره میپره بیرون، اهمیت بدم؟ این داستان های تخیلی و خیالی که ناگهان می بینی شخصیت های داستان اونجور که نویسنده میخواد به سرعت متحول میشن و تو عقب میمونی از تحلیلش ! این شخصیت های به شدت نچسب و دور از واقعیت های دنیای ما!
چرا همه میخوان با زور وجود خودشون رو با هزار ترفند و کلک توی مغز تو فرو کنند! از هیچ کاری هم فروگذار نیستند، هر کاری می کنند تا تو یه ذره بین دو نیم کره مغزت رو برای مزخرفات تبلیغاتی شون بازتر کنی تا راحتتر فرو کنند لای مغزت، که وقتی که نباشه همیشه فکر کنی که یه چیزی از زندگیت کمه، چون ماشین لباسشویی با موتور اینورتر دایرکت درایو نداری! پس نمی تونی خوشبخت باشی و در کنار خانواده ات لبخند بزنی و از زندگی با یه تشت آب و تاید که می تونی جفت پا بری روی لباس ها لذت ببری!
من به کتف چپم هم نیست که 11 روش برای دهان خوشبو وجود داره، یا 20 کاری که افراد موفق هر روز صبح بعد از خوردن نیم کیلو آش و شاشیدن سرپایی توی توالیت هاشون انجام میدن، یا 14 راه برای بهتر زیستن، یا 10 کاری که قبل از عاشق شدن باید انجام داد، یا 7 روش برای خلاصی از باد فتخ زیر پتو، یا 30 کتابی که هر که تا قبل از 45 سالگی نخونه خره!
 از همه اون اعداد من درآوردی که ناخودآگاه ذهنت رو با DefaultValue ها پر میکنن متنفرم...این روزها همه برات یه Value آماده دارن، دریغ از اینکه انسان برای اینکه انسان بشه نیاز داره که فکر کنه، و گاهی object not set to an instance of an object صادر کنه مغزش!
قسم میخورم که روزی که واقعا مستقل بشم و تنها باشم... شبها برق رو قطع می کنم و توی تاریکی یه شمع روشن می کنم وسط اتاقم و یه کتاب میگیرم دستم و تا موقعی که خوابم ببره فقط همون کتاب رو میخونم... و فقط به همون کتاب فکر می کنم، چشم هامو روی هم می زارم و آروم مطالبش رو با دندان های ذهنم می جوم و صحیحش رو قورت میدم و تفاله اش رو تف می کنم.
و همه ی اون صداهای مزاحم رو حذف می کنم، صدایی که میگه از ما بخر! صدایی که میگه بیا لایو منو که میخوام شورت گل گلی جدیدمو بهتون نشون بدم ببین! صدایی که فکر می کنه برای جالبه که به قیافه مسخره اش که همینطور نشسته توی ماشین و زل زده به عدد تعداد کابران آنلاین لایوش، نگاه کنم! صدایی که اصرار داره رموز موفقیت رو فرو کنه لای مغزم، صدایی که با زبانی چرب و گرم و لبخندی ژکوند و لحنی ملایم تلاش می کنه پشت سرت قرار بگیره و آروم همزمان با توضیح اینکه چقدر قراره با خرید کردن در این حراج جمعه سیاه سود! کنی ... بگذریم.
حالم از این چرخ دنده های سنگین و بزرگ که با سرعت سرسام آوری در حال چرخش و له کردن فرصت کوتاه بنی آدم هست به هم میخوره... کجای این عدالته خدا اینکه این افراد واقعا تا این حد مفت و مجانی شانس درک روح خدا، درک حیات ابدی رو از دست میدن.
داری میری اون لامپ رو هم پشت سرت خاموش کن. در رو هم ببند. میخوام تنها باشم.
۱۱ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۴ ۴ نظر
محٌـمد
شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ محٌـمد
تصویر جدید، قضاوت متفاوت

تصویر جدید، قضاوت متفاوت

رفته بود برای مصاحبه، داشت بهم میگفت که طرف عجب آدم بی شعوری بود و همش تیکه می انداخت بهم. برگشته گفته که دو سال خوابیدی توی خونه حالا 2 تومن هم حقوق میخوای ! منم گفتم آره عجب آدمی بوده و حرفش اصلا جالب نبوده، گفت که تیکه انداخته که معلومه خیلی حساسی و اگر وسط پروژه بهت بگن توی تاخیر هستی ول می کنی و میری؛ گفته که سنت خیلی بالاهست و اینجا از همه کوچیکتری! ؛ گفته که چه تضمینی وجود داره که اگر ازدواج کردی وسط پروژه ول نکنی بری؛ و از این دست حرفهایی که فقط از کسی که داره از بالا به پایین بهت نگاه می کنه می شنوی.
از اینکه یک کارفرما چنین دیدگاهی داشته و حرف های تلخ و نیشدار اینطوری بهش زده بود ناراحت شدم و فکرم درگیر شد؛ به اینکه منم شاید یه مدت دیگه مجبور بشم باز با چنین آدمایی دهن به دهن بشم و باز روز از نو روزی از نو....
شب دیدم یه عکس برام فرستاده بود و زیرش نوشته بود که اینا اینم عکس طرف، عکس رو که دانلود کردم شوکه شدم!! طرف دوست قدیمی و صمیمی خودم بود که توی همین تابستان هم قرار بود استارت یه پروژه رو باهاش بزنم اما به دلایلی از سمت خودشون اوکی نشد (گفته بود که از طرف کارفرمای پروژه تامین مالی نشده و قضیه ول شد و منم رفتم روی یه پروژه دیگه).
خیلی تعجب کردم که اول چنان قضاوت و تصویری ازش توی ذهنم ایجاد شده بود و الان تصویری که از قبل خودم طی سالها ازش در ذهن داشتم رو کنار این تصویر جدید می ذاشتم و مقایسه می کردم.
دیدم چقدر قضاوتم مشکل داشته، اینکه گاهی برای اینکه به دید درستی از شخصیت یک نفر برسی باید اونرو از دید آدمای مختلف با شخصیت های مختلف بتونی ببینی تا پی به واقعیت طرف ببری.
باید دید که یه آدم مغرور رفتار فلان دوستت رو چطور می بینه، یه آدم انعطاف پذیر و مصالحه گر چی ؟ کسی که اعتماد به نفس و خصلت کنترلگری زیادی داره چه چیزی از اون می بینه؟ برآیند همه اینها رو تازه میشه کنار هم گذاشت و به یه دید صحیح تر و واقعی تری رسید.
جالب بود، بهش اصرار کردم که بیشتر توضیح بده درباره شخصیتش... گفت که آره خیلی بزرگی می کرد و با اعتماد به نفس حرف میزد. این رو خودم هم فهمیده بودم و همون موقع هم از نوع حرف زدنش موقعی که داشت درباره کار حرف می زد این غرور خیلی زیاد رو درونش فهمیدم. از نظر من که میخواستم در کنارش کار کنم چیز خوبی بود اما برای کسی که بخواد زیر دستش کار کنه به نظرم خیلی بده. چون همین غرور و اعتماد به نفسش باعث میشد که اینقدر بی مهابا و بی ملاحضه نیش و کنایه بزنه و افراد رو از خودش برونه.
به نظرم اومد که این غرور و اعتماد به نفسش خصلت گمشده من هست، منی که هیچوقت نمی تونم حتی وقتی خق خیلی با منه اما اگر ببینم با گفتنش کسی رو می رنجونم یا باعث بحث و نزاع میشه کوتاه میام و سکوت می کنم.بیخودی انعطاف پذیری نشون میدم و اجازه میدم دیگران فکر کنند من دو دل هستم در حالی که تنها چیزی که هست اینه که نمیدونم چطور محکم و جدی و با قاطعیت طرف مقابلم رو بشورم بندازم روی بند. اینکار از من بر نمیاد.
به این فکر می کردم که چقدر خوب میشد که زندگی کسی رو ولو مدت کوتاهی با چنین شخصیتی کنار من قرار میداد تا ما هم کمی باهاش مخلوط بشیم شاید بتونم بر این ضعف و عیب خودم غلبه کنم.
جالبه که وقتی عمیقتر به وقتایی که عصبانی میشم فکر می کنم  میبینم دقیقا هروقت کسی روی نقطه ضعف هام فشار میاره عصبانی میشم، یا اگر بخوان به نحوی من رو در موقعیتی قرار بدن که میدونم بالاخره نقظه ضعفم رو میشه و این منو عصبانی می کنه.
این فکر کردن تا اونجا ادامه پیدا کرد که به این نتیجه رسیدم که خب اگر اینطور باشه خدا که دست از سرم بر نمیداره تا این عیب رو از دلم نشوره، پس احتمال زیاد یه همسری گیرم میاد، یا فرزندی که همیشه اون چندتا نقطه ضعفی که می دونم خیلی توشون ضعف دارم رو حسابی روش نمک می پاشن و هی با انگشت فشار میدن.
تا جایی که دیگه دردش برام عادی بشه و دیگه این درد حواسم رو پرت نکنه.
با خودم فکر کردم آیا این تنها راهه؟ یعنی فقط چنین دردی میتونه من رو درست کنه؟ آیا من نباید از همسرم توقع داشته باشم که بهم رحم کنه و اگر ضعفی در من دید با نقطه قوت خودش ضعف من رو بپوشونه ؟ خب این حالت ایده آله، واقعا نمی دونم اگر چنین کسی اون بیرون باشه و اگر هست قسمت ما بشه.
به این فکر می کنم که تعبیر لباس چقدر زیبا نوع رابطه همسری رو تعریف می کنه... لباس که عیب های جسم رو می پوشونه!

۲۳ دی ۹۶ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر
محٌـمد
پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ محٌـمد
دنیا؛ این قفس زیبا

دنیا؛ این قفس زیبا

دنیا؛ این قفس زیبا که گاهی وقتی به موزیک مورد علاقه ات گوش میکنی، یا به یک تابلوی نقاشی زیبا خیره میشی، چیزهایی که تورو از کالبد خودت بیرون میکشند و روح تو به بیرون از این قفس پرواز میدن، اونوقته که دردی عمیق و اندوهی پایان ناپذیر قلبتو فشار میده و به یادت میاره که تو متعلق به اینجا نیستی!
گاهی فکر میکنم روزمرگی و حواس پنج گانه به خوبی طراحی شده اند تا این درد عمیق رو گاهی برای انسان تسکین بدن و بهش قدرت ادامه مسیر و زندگی کردن در همین قفس تنگ و کوچیک بدهند.
چه بسا اگر انسان از این زر و زیور گول زننده و روزمرگی فراموشی آور خلاص میشد هر لحظه دست به خودکشی و پایان اینجا بودن خودش میداد، اینجایی که هر نغمه و نسیمی انگار به اون میگن که تو متعلق به اینجا نیستی .

۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر
محٌـمد
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ محٌـمد
دو لحظه زیبا

دو لحظه زیبا

در جودو دو لحظه بسیار زیبا و بزرگ وجود دارند، هر دو در مسابقه، یکی لحظه ی قبل از ایپون، و یکی دیگه لحظه بعد ایپون!

چه برنده باشی چه بازنده، در لحظه اول تمام حواس، ذهن و وجودت متمرکز حریف و حرکاتش هست؛ اما به محض اینکه حریف ایپون میشه دیگه تنها چیزی که برات اهمیت نداره و اصلا دیگه نمی بینیش همین حریفی هست که الان بر زمین افتاده و تو دوباره به خودت برگشتی و همه وجودت متوجه خودت شده، این جابه جایی در یک لحظه خیلی عجیبه!

انگار مساله از اول خود حریف نبوده، بلکه یه چیز درونی در رابطه با خودت این وسط هست.

لحظه ای که همش با خودت میگی: "یعنی میشه؟ چطوری، چطوری، چطوری؟ یعنی من می تونم از پسش بر بیام؟ نکنه شکستم بده؟ اگر شکست بخورم چی؟ و ..." و چقدر احساس خوبی هست که خودت رو در وضعیت این چنینی ببینی و سپس تمام این سوالات در یک لحظه جواب داده شوند!

اون لحظه رو دوست دارم، چه شکست بخوری چه پیروز بشی... تو دیگه آدم قبلی نیستی، و عاشق لحظاتی هستم که باعث می شوند دیگه آدم آدم قبلی نباشی.

۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۴ ۰ نظر
محٌـمد