❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

باش، نباش

دوستم یه مورد واسه خاستگاری پیشنهاد داد، با خانواده که مشورت کردم به دلایلی نظر بر این شد که فعلا نه!
دوستم خواسته بود که مشخص کنم که می خوام یا به یکی دیگه پیشنهاد بده.

چند روز پیش واسه دوستم پیام دادم که این جمله داخلش بود "شما فعلا منتظر ما نباش".

الان بعد از چند روز دوباره پیام رو اتفاقی نگاه کردم، دیدم نوشته بودم "شما فعلا منتظر ما باش".

چی بگم؟ الان چیکار کنم!!

۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۵ ۲ نظر
محٌـمد

یه بهونه ای

ماجرا وقتی سخت میشه که علاوه بر انفعال خودت، با انفعال یه آدم دیگه هم بجنگی تا کاری انجام بشه!

این شبها از بس فکر داشتم خوابم نمی بره، اون وقت که خودم رو قانع می کنم که باید حرف بزنم، تازه می بینی اول بسم الله هست، باید راضیشون کنی که کسی واسه چند تا خونه خاستگاری رفتن پشت سرتون حرفی نمیزنه! خدا رو شکر که از اقوام دوریم و اخبار نمی رسه اما خب دنبال یه بهونه ای هستند که کار رو تا جایی که دیگه کار نشه به تعویق بندازند و وقتی که نشد بگن خب نشد دیگه! عوضش ابراز ندامت می کنیم. حضرت دوست هم که کلا در رویا و وهم بسر می برند انگار، چشماشون رو می بندند و نوه هاشون رو در کنار خودشون تصور می کنند و قهقهه می زنند اما در عمل حتی حاضر نیست یک شب بی خوابی بکشه.

از اون شرکت باهام تماس گرفتند، گفت که نمره آزمون خوب نبوده و تلویحی ازم درباره سابقه و تجربیاتم پرسید و چند تا سوال فنی کرد و در آخر چندتا کتاب معرفی کرد و گفت که شماره ام رو داشته باش و اون کتاب رو هم صفحه به صفحه با دقت بخون و هر وقت دوباره آماده بودی می تونی اقدام کنی.

خب، حداقل کمی امیدوار شدم، یعنی می دونم هنوز میشه کاری کرد، و می دونم که اگر وقت و توانم رو بزارم می تونم از پسش بر بیام.... اما امان از بی انگیزگی و ناامیدی.

نمی دونم چیکار کنم، ممنون از حضرت دوست که تیر آخر رو ، آخر روز زد و گفت که ها، همه اینها الکیه و می گذره...هیچی تهش نیست، خب به نظر میرسه که چون ایشون به هیچی نرسیده پس لابد ما هم باید فرض کنیم که هیچی نیست و توی جوونی مثل ایشون پیر زندگی کنیم.

واقعا آخرش که چی؟


پ.ن: همچنان چالش رانندگی در شهر رو از سر می گذرانم.



۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۱ ۱ نظر
محٌـمد

امیلی

فیلم Amelie رو دیدم؛ معرکه بود. کاملا با امیلی حس همزاد پنداری داشتم. یک درونگرای فوق العاده.

خطاب به نیمه گمشده ام: یکم مثل امیلی باش :))

۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۷ ۳ نظر
محٌـمد

ماه پیشونی

اولین تجربه من از سینما رفتن بر میگرده به موقعی که مهدکودک می رفتم، اون موقع به شدت درونگرا و ساکت بودم و توی ذهن خودم دنیاهای خیالی می ساختم و با شخصیت هاشون که از کتاب ها و فیلم ها و نقاشی هایی که میدیدم ایده میگرفتم زندگی می کردم.

اسم فیلم ماه پیشونی بود، داستان دختری که با یک نامادری بدجنس زندگی می کنه و یه روز در یک جنگل یک فرشته ای رو می بینه که چهره اش رو مثل ماه نورانی می کنه.
یک داستانی شبیه سیندرلا.
یادمه اون موقع تا مدت ها عاشق این دنیای ماه پیشونی و خودش شده بودم و خیلی روم تاثیر گذاشته بود مخصوصا اینکه یک تم رازآلود داشت.
فیلم دیگه ای که از تلویزیون دیدم و باز هم تا مدت ها ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود یک فیلم ژاپنی رزمی بود که دو تا نوجوون با لباس مبدل، یکی مشکی و یکی سفید، یکی در روز و یکی در شب، ظاهر می شدند و با آدم بد ها مبارزه می کردند و اینکه یه جاهای اینها با هم برخورد می کنند و آخرش با هم دوست میشن.
یکجورایی اینها دنیاهایی بود که من توی بچگی دوست داشتم در اونها زندگی کنم. قهرمان اون داستان باشم و معشوق ماه پیشونی بشم. قویترین مبارز در اون فیلم بشم و   از این جور فانتزی های کودکانه.
خب الان فیلم نگاه کردن برام یک چیز تکراری شده، برام تازگی نداره و تاثیر خودش رو روم از دست داده. اون دنیای ساکت و خلوت الان تبدیل به یه دنیای شلوغ و پر از صداهای مزاحم شده که دیگه نمی تونم توی این دنیا مثل بچگی هام یه فیلم ببینم و واسش یه دنیا واسه خودم بسازم.
فکر کنم دارم پیر میشم، نه، دارم پیرتر میشم... بزار فکر کنم بیشتر قراره جوون باشم.

۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۶ ۲ نظر
محٌـمد

بوگو نه

خیلی هامون از اینکه نه بگیم می ترسیم، خیلی هامون هم از اینکه نه بشنویم.

ولی کلمه نه اونقدرها هم بد نیست، در واقع شاید کلمه نه نیست که واسمون ناراحت کننده هست، اینکه حس کنیم به نحوی طرد شدیم حس بدی در ما بوجود میاره.

همینطور درباره نه گفتن، درواقع چیزی که نه گفتن رو واسمون سخت می کنه اینه که حس می کنیم داریم طرف مقابل رو ناراحت می کنیم و واسه اینکه طرفمون واسمون مهمه و از اون طرف دچار همون حسی که گفتم نشه سعی می کنیم که نه نگیم! یه جورایی مثل این می مونه که داری یکیو قضاوت یا مجازات می کنی.

اما آخر کار، از همون چیزی که می ترسیم سرمون میاد. واسه اینکه طرف ناراحت نشه یه کاری و قبول می کنی و وسطش که می بینی سخت شد دیگه میگی نه! همون نه اولی اما با درد و خونریزی بیشتر.

پس بهتر اینه که از گفتن نه نترسیدم.


۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۵ ۱ نظر
محٌـمد